شاهنامه فردوسی
«سیندخت» در شاهنامه فردوسی
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابهی ماه روی
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
زن از حجره آنگه به ایوان رسید
نگه کرد سیندخت او را بدید
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی
به آواز گفت از کجایی بگوی
بدو گفت سیندخت بنماییام
دل بسته ز اندیشه بگشاییام
فروماند سیندخت زان گفتگوی
پسند آمدش زال را جفت اوی
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
بدو گفت سیندخت این داستان
بروی دگر بر نهد باستان
چو این دید سیندخت برپای جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت سیندخت با مرزبان
کزین در مگردان به خیره زبان
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
به گفتار کژی مبادم نیاز
به سیندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
بود کت به خونم نیاید نیاز
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت
به پیش سپهبد خرامید تفت
پری روی سیندخت بر پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر گردد جوان
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان
کند بنده را شاد و روشن روان
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
گرانمایه سیندخت بنهاد روی
به درگاه سالار دیهیم جوی
به سیندخت بخشید و دستش بدست
گرفت و یک نیز پیمان ببست
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با او براند
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام
برون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند خواهی نهفت
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست
اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
سوی سیستان روی کردند پیش
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند
خروشید سیندخت و بشخود روی
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
همان پر سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندخت را مژده داد
فرو ریخت از مژه سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون
چو از خواب بیدار شد سرو بن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن