شاهنامه فردوسی
«پیلسم» در شاهنامه فردوسی
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم
برآویختند آن دو جنگی به هم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی تیغ بر نیزهی پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
همی گشت با آن دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم
بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم که دارد پی و شاخ و دم
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم