شاهنامه فردوسی
«خسرو» در شاهنامه فردوسی
شو این نامهی خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آن چهرهی خسروی دیدمی
ازان نامداران بپرسیدمی
جهان بیسر و تاج خسرو مباد
همیشه بماناد جاوید و شاد
نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند
چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان یادگار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پری چهره و پاک و خسرو گهر
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افگند بن
بزد بر سر خسرو تاجدار
ازو خواست ایرج به جان زینهار
چو خسرو برانگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
فرود آمد از کوه و بالای خواست
همان جامهی خسرو آرای خواست
وزین جا سوی زابلستان شود
برآیین خسروپرستان شود
منوچهر فرمود تا برنشست
مر آن پاکدل گرد خسروپرست
پیاده بدین سان ز پرده سرای
برنجیدت این خسروانی دو پای
وزین بندگان سپهبدپرست
ازین تاج و این خسروانی نشست
همه موبدان آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
برش خسروی بیست پهنای او
چو سیصد فزون بود بالای او
چو از خوان خسرو بپرداختند
به تخت دگر جای میساختند
ابا خلعت خسروانی و تاج
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
که او دادت این خسروانی درخت
که هر روز نو بشکفاندش بخت
یکی دخمهی خسروانی کند
پس از رفتنم مهربانی کند
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها بیاد
برون آمد از نزد خسرو قلون
به پیش اندرون مردم رهنمون
که ای خسرو خسروان جهان
پناه بزرگان و پشت مهان
از آرایش جامهی پهلوی
همان تاج و هم بارهی خسروی
یکی مغفری خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش
همان بوم و بر باز یابید و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت
چو بشنید گفتار خسرو پرست
به بر زد جهاندار بیدار دست
یکی تخت پیروزه و میشسار
یکی خسروی تاج گوهر نگار
همه بارشان دیبهی خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهی خسروی بردرید
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
سپهدار گودرز کشواد رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
ز آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش خسرو به پای
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش
یکی مغفر خسروی بر سرش
نبینی که موبد به خسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
بفرمود تا دیبهی خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهر پریست
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهی خسروآرای خواست
وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
به گردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد
چنین گفت با شاه توران سپاه
کهای پرهنر خسرو نیکخواه
کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم
به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
چو کیخسرو آید ز توران زمین
سوی دشمنان افگند رنج و کین
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست
بباید به من برگشادنت راست
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
همی باش بر کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید ترا خواستار
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو به ایران نهادست روی
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ برسان شیر
ازو شاد شد خسرو پاکدین
ستودش فراوان و کرد آفرین
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد
چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتن شتاب
نوندی کجا بادبانش نکوست
به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس
به آب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دژم
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبهی خسروانی فگند
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
نباشم بدین کار همداستان
ز خسرو مزن پیش من داستان
تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوانست و کندآورست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامهی خسروی
که این نامه از بندهی کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نیزه بست
چو نامه به دیوار دژ برنهاد
به نام جهانجوی خسرو نژاد
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه
بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
چو از دود خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
چو کاووس بر تخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
که خسرو ز توران به ایران رسید
نشست از بر تخت کو را سزید
چو خسرو گو پیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت
چنانچون بود خسرو نیک بخت
یکی خط بنوشت بر پهلوی
به مشکاب بر دفتر خسروی
رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
بسی آفرین کرد و بنشست شاد
که گیتی به کیخسرو آباد باد
برو ریز دینار و مشک و گهر
یکی افسری خسروی با کمر
ابر شهریار آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
بفرمود خسرو بسالار بار
که خوان از خورشگر کند خواستار
نهادند بر کوههی پیل تخت
ببار آمد آن خسروانی درخت
ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
چو یکیک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم
دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
دریغ آنچنان خسرو ماهروی
بدو گفت خسرو که ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان
همه یک بیک پیش تو بندهایم
ز تشویر خسرو سرافگندهایم
همی رفت با کوس خسرو بدشت
بدان تا سپهبد بدو برگذشت
بایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
سواری سرافراز و خسروپرست
بیامد ببر زد برین کار دست
وزان پس بگویم بکیخسرو این
بشویم دل و مغزش از درد و کین
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یک روز کیخسرو از بامداد
بدانست خسرو که آن نیست گور
که برنگذرد گور ز اسپی بزور
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام آفرین برگرفت
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
زمانه چنان شد که بود از نخست
بب وفا روی خسرو بشست
همه بادهی خسروانی بدست
همه پهلوانان خسروپرست
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشکسای
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه بپیش بدیها سپر
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهی گیو گوهرنگار
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهی و تخت
گزین کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایهی مهر او بغنوی
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
برای هشیوار و مردان مرد
برآرم ز کیخسرو این بار گرد
نبد خسروان را چنو کدخدای
بپرهیز دین و برادی و رای
چو پیکار کیخسرو آمد پدید
ز من جادویها بباید شنید
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر
ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل
همان روز کیخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد
خروشان همی بود زین گفت و گوی
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
چو اندر کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی بر شوی
به کاوسیان خواهد او نیکوی
بزرگی و هم افسر خسروی
به کاوسیان بود لهراسپ شاد
همیشه ز کیخسروش بود یاد
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو و دین پذیر
نوشت اندران نامهی خسروی
نکو آفرینی خط یبغوی
بران سان که کیخسرو و کینهجوی
ترا بیش بود از کیان آبروی
بدادندش آن نامهی خسروی
نوشته درو بر خط یبغوی
به درگاه خسرو نهادند روی
همه مرزداران به فرمان اوی
بسی رنج بیند به رزم اندرون
شه خسروان را بگویم که چون
بدان ای گزیده شه خسروان
که من هرچ گفتم نباشد جز آن
پس پشت لشکر به بستور داد
چراغ سپهدار خسرو نژاد
برو بر فگندند برگستوان
برو بر نشست آن شه خسروان
ز بور اندر افتاد خسرو نگون
تن پاکش آلوده شد پر ز خون
بیامد یکی تیرش اندر قفا
شد آن خسرو شاهزاده فنا
گذاره شد از خسروی جوشنش
به خون غرقه شد شهریاری تنش
همه جامه تا پای بدرید پاک
بران خسروی تاج پاشید خاک
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
شه خسروان گفت کای جان باب
چرا کردی این دیدگان پر ز آب
که خسرو بسیچید آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن
نشسته بران بارهی خسروی
بپوشیده آن جوشن پهلوی
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامهی خسروی بردرید
دریغا سوارا شها خسروا
نبرده دلیرا گزیده گوا
ازان دشت آواز کردش کسی
که جاماسپ را کرد خسرو گسی
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی
گرانمایه فرزند گفتا چرا
چه کردی تو با خسرو کشورا
برین بر نهادند و گشتند باز
فرستاده و پور خسرو نیاز
همه موبدان را به کرسی نشاند
پس آن خسرو تیغزن را بخواند
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان
سر خسروان گفت بند آورید
مر او را ببندید و زین مگذرید
برآمد بسی روزگاری بدوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی
برآشفت خسرو به اسفندیار
به زندان و بندش فرستاد خوار
چو طبعی نباشد چو آب روان
مبر سوی این نامهی خسروان
چو بشنید جاماسپ بر پای خاست
بدو گفت کای خسرو داد و راست
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامهی پهلوانی بخواست
بگویم به تأیید محمود شاه
بدان فر و آن خسروانی کلاه
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای شیردل خسرو شهریار
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
سه جام می خسروانیش داد
ببد گرگسار از می لعل شاد
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
می خسروانی به جام بلور
گسارنده می داد رخشان چو هور
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
بداند که هستی تو خسرونژاد
کند آفریننده را بر تو یاد
چنین گفت کین نامور پهلوست
سرافراز با جامهی خسروست
هماندر زمان بهمن آمد پدید
ازو رایت خسروی گسترید
ندانست مرد جوان زال را
بیفراخت آن خسروی یال را
برفتند هر دو به جای نشست
خود و نامداران خسروپرست
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخنگوی و بسیار خواره مباد
بیارم برت عهد شاهان داد
ز کیخسرو آغاز تا کیقباد
چو هنگام رفتن فراز آیدت
به دیدار خسرو نیاز آیدت
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامهی خسرو آیین نهید
بزرگست و گرشاسپ بودش پدر
به گیتی بدی خسرو تاجور
همان عهد کیخسرو دادگر
که چون او نبست از کیان کس کمر
تو اندر زمانه رسیده نوی
اگر چند با فر کیخسروی
همان سلم پور فریدون گرد
که از خسروان نام شاهی ببرد
وزو شاه کیخسرو پاک و راد
که لهراسپ را تاج بر سر نهاد
چو من زین زرین نهم بر سپاه
به سر بر نهم خسروانی کلاه
همایون بدی گاه کاوس کی
همان روز کیخسرو نیکپی
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت
کجا نامهی خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی
چو سر پر شد از بادهی خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخوی
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهی خسروی
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
به پیش جهاندار بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد
مرنجان کسی را که دارد نژاد
ز هنگامهی کی قباد اندرآی
چنین تا به کیخسرو پاکرای
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
همه جامهی خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهی زرنگار
چو دارا بران کرسی زر نشست
برفتند گردان خسروپرست
ز سر برگرفت افسر خسرویش
گشاد آن بر و جوشن پهلویش
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای نیکدل خسرو راستگوی
فرستید سوی شبستان ما
به نزدیک خسروپرستان ما
ترا خواهم اندر جهان نیکوی
بزرگی و پیروزی و خسروی
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
بدو گفت کای خسرو شیرفش
به مردی مگردان سر خویش کش
چو بخشنده شد خسرو رایزن
زمانه بگوید به مرد و به زن
من از گنج وز بدره و هرچ هست
ز اسپان و مردان خسرو پرست
بفرمود تا خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
بخوانی مرا بر تو باشد شکست
که یزدانپرستم نه خسروپرست
همان چهر کیخسرو جنگجوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی
ستارهشمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیکبخت
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
همان دوده و لشکر و کشورش
همان خسروی قامت و منظرش
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
کزیشان جز از نام نشنیدهام
نه در نامهی خسروان دیدهام
بیاورد پس جامهی پهلوی
یکی باره با آلت خسروی
پسروار خسرو همی داشتش
زمانی به تیمار نگذاشتش
ازان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
بفرمود تا موبد و کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشنروان
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی
بماناد این شاه با مهر و داد
ندارد جهان چون تو خسرو به یاد
نه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دست
چو یزدان نیکیدهش نیکوی
بما داد و تاج سر خسروی
ز دهقان وز مرد خسروپرست
به گیتی سوی بد میازید دست
هیون برنشستند و اسپان به دست
برفتند گردان خسروپرست
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش سیه بر سرش
می خسروی خواست طایر به جام
نخستین ز غسانیان برد نام
بگفت آنک در باغ شادی و بخت
شکفته شد آن خسروانی درخت
ز کشورش بپراگند زیردست
همان از درش مرد خسروپرست
سه جام می خسروانی بخورد
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
گرین کودک خرد خوی پدر
نگیرد شو خسروی دادگر
چنان گشت بهرام خسرونژاد
که اندر هنر داد مردی بداد
چنین پاسخ آورد منذر بدوی
که ای پر هنر خسرو نامجوی
چو بشنید منذر ز خسرو سخن
برو آفرین کرد مرد کهن
یکی مرد بد پیر خسرو به نام
جوانمرد و روشندل و شادکام
یکی مرد بر گاه بنشاندند
به شاهی همی خسروش خواندند
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی
چنین گفت موبد که از راه داد
نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد
نهفته مرا گنج و آگنده هست
همان نامداران خسروپرست
چو خسرو که بود از نژاد پشین
به شاهی برو خواندند آفرین
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر پاره گیرند یاد
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بیاورد پس خلعت خسروی
همان اسپ و هم جامهی پهلوی
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو به نرسی رسید
ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
ورا خلعت خسروی ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
همی چامهی رزم خسرو زدند
وزان جایگه هر زمان نو زدند
بسی دفتر خسروان زین سخن
سیه گردد و هم نیاید به بن
نخستین شهنشاه را چامهگوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی
نمانی مگر بر فلک ماه را
به شادی همان خسرو گاه را
به مردی تواندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گوی
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهی خسرو آرای خواست
نه خسروپرست و نه یزدانشناس
ندانست کردن به چیزی سپاس
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز
ازان خسروی فر و بالای برز
چو نان خورده شد جام پر میببرد
نخستنی به بهرام خسرو سپرد
بفرمود خسرو به سالار بار
که بازارگان را کند خواستار
زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی
وزیر خردمند بر پای خاست
چنین گفت کی خسرو داد و راست
چنین گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او به گیتی ز مادر نزاد
کز ایران فرستادهی خسروپرست
سخنگوی و هم کامگار نوست
کجا آن بزرگان خسرونژاد
جهاندار کیخسرو و کیقباد
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به ایوانها تخت زرین نهاد
برو جامهی خسرو آیین نهاد
چنین گفت کز عهد شاهان داد
به گردی نخوانمت خسرونژاد
به نامه درون پندها یاد داد
ز جمشید و کیخسرو کیقباد
که در دست ایشان بود کیقباد
چو فرزند پیروز خسرو نژاد
برفتند یکسر سوی کیقباد
بگفتند کای شاه خسرونژاد
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
چنان دید درخواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت
چنین گفت کز خسرو دادگر
نپیچید باید به اندیشه سر
دگر گفت با تاج و نام بلند
کرا خوانی از خسروان سودمند
چو با حاجب شاه گستاخ شد
پرستندهی خسروی کاخ شد
به ایوان بیاراست جای نشست
برفتند گردان خسروپرست
به قرطاس برنامهی خسروی
نویسنده بنوشت بر پهلوی
نهادند برنامه بر مهر شاه
بیاراست آن خسروی تاج و گاه
فراوانش بستود بر پهلوی
بدو داد پس نامهی خسروی
درگنج بگشاد نوشین روان
زچیزی که بد درخور خسروان
نبشت او بران نامهی خسروی
نبود آن زمان خط جز پهلوی
شب تیره و روز پیدا نبود
بدان سان که پیغام خسرو شنود
نبوید نیازد بدو نیز دست
بلرزد دل مرد خسروپرست
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
که در شب به نزدیک خسرو شود
از ایران به آگاهی نو شود
بشهر اندرون رفت خسرو بدرد
بنزد پدر رفت با بادسرد
کنون رنج در کارخسرو بریم
بخواننده آگاهی نو بریم
چو خسرو نشست از برتخت زر
برفتند هرکس که بودش هنر
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
بنه برنهاد وسپه برنشست
بپیکار خسرو میان را ببست
چوآگاه شد خسرو از کاراوی
غمی گشت زان تیز بازار اوی
چنین گفت خسرو بدستور خویش
که کاری درازست ما را به پیش
چنین گفت خسرو بدان مهتران
که ای سرفرازان و جنگ آوران
چنین گفت خسرو که این باد وبس
شکست و جدایی مبیناد کس
زیک روی خسرو دگر پهلوان
میان اندرون نهروان روان
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم
تنی چند با او ز ایرانیان
همه بسته برجنگ خسرو میان
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان
چوبشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
بدو گفت خسرو کهای بدکنش
چراگتشهای تند وبرتر منش
بدو گفت خسرو که هرگز مباد
که باشد بدرد پدر بنده شاد
بدین اسپ و برگستوان کسان
یکی خسروی برزو نارسان
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
کهای بیهده مرد پیکار جوی
چنین گفت خسرو که آن داستان
که داننده یادآرد ازباستان
بدو گفت خسرو کهای شوم پی
چرا یاد گرگین نگیری بری
بدو گفت خسرو کهای بدنهان
چودانی که او بود شاه جهان
بدو گفت خسرو کهای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی برمنش
ورا گفت خسرو که دارا بمرد
نه تاج بزرگی بساسان سپرد
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
چو خسرو بیامد بپرده سرای
زبیگانه مردم بپردخت جای
چوبشنید خسرو پسند آمدش
به دل رای او سودمند آمدش
تلی بود پر سبزه وجای سور
سپه را همیدید خسرو ز دور
یکی مازخسرو نگردیم باز
بترسیم کین کارگردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه
که خسرو شبیخون کند با سپاه
همیگفت هرکس که خسرو کجاست
که امروز پیروزی روز ماست
ببالا همیبود خسرو بدرد
دودیده پر از خون و رخ لاژورد
یکی تاخت تا نزد خسرو رسید
پرنداوری از میان برکشید
رسیدند بهرام و خسرو بهم
دلاور دو جنگی دو شیر دژم
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج وبنه زان سوی پل کشید
چوبشنید خسرو بگستهم گفت
که با ما کسی نیست در جنگ جفت
چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند
چوخسرو و را دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد
پل نهروان سر به سر باز کرد
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
چوبشنید خسرو بیامد بدر
گریزان برفت او ز پیش پدر
همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آوای گرم
چنین تا بخسرو رسید این دومرد
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
وزان روی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست کاید بدست
جهانجوی با آن دو خسرو پرست
گرفت از پی و از برسم بدست
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام
چنین گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدین گونه شد خواستا ر
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی برین
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
همیگفت هر کس که این خسروست
که با تاج و با جامههای نوست
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه
همیداشتی رای خسرو نگاه
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
چوبشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم
پدر را بکشت آنگهی شد بروم
بفرمانش آریم اگر چه گوست
و گر داستان را همه خسروست
بگفت این و بنشست مرد دلیر
خزروان خسرو بیامد چو شیر
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد بنزد تو راه دراز
وگر بیم داری ز خسرو به دل
پی از پارس وز طیسفون برگسل
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید برای تو باز
نه برداشت خسرو پی از جای خویش
کجا زاد فرخ نهد پای پیش
که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه
سوی دشمنان شد ز دست سپاه
بر آید همه نزد خسرو شوید
برین بوم و بر بیش ازین مغنوید
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
همیتاخت خسرو به پیش اندرون
نه آب وگیا بود و نه رهنمون
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
بران شهر لشکر فرود آورید
چو مهتر برانگونه برنامه دید
هم اندر زمان پیش خسرو دوید
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید
سپه را بران سبزه اندر کشید
چو آن ساربان روی خسرو بدید
بدان نامدار آفرین گسترید
بدو گفت خسرو که نام توچیست
کجا رفت خواهی و کام تو چیست
بدو گفت خسروکه از خوردنی
چه داری هم از چیز گستردنی
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاک دل خسرو پاک دین
بدو گفت خسرو جزین نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای
بدو گفت خسرو که مهمان به راه
بیابی فزونی شود دستگاه
چو از دور خراد بر زین بدید
ز جایی که بد پیش خسرو دوید
نشانش یکایک به خسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چو خسرو جوان بود و برتر منش
بدیشان نکرد از بدی سرزنش
همیگفت هرکس که ما بندهایم
به گفتار خسرو سر افگندهایم
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بدو گفت خسرو تویی بیگمان
زتخت پدرگشته نا شادمان
چوگفتار راهب بیاندازه شد
دل خسرو از مهر او تازه شد
ز گفتار او ماند خسرو شگفت
چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت خسرو جزین خود مباد
که کردی تو ای پیرداننده یاد
بپرسید خسرو کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار تن
بر آشفت خسرو به بستام گفت
که با من سخن برگشا از نهفت
بدو گفت خسرو که ای رای زن
ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت خسرو که از ترسگار
نیاید سخن گفت نابکار
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
بکوشید با مرد خسروپرست
بدان تا شما را نیاید شکست
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش
ز جان سخن گوی دارمش پیش
بدو گفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه بینا دل و راه جوی
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
اگر خسرو آن خسروانی کلاه
بدست آورد سر بر آرد بماه
چو آمد به نزدیک خسرو سوار
بگفت آنچ بشنید با نامدار
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
بیامد ز نزدیک خسرو سوار
چنین تا در قیصر نامدار
نگه کن خسرو بدین کار زار
شود شاد اگر پیچد از روزگار
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد
ز شاهنشهی گردش نو رسد
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
زپیوستن آگاهی نو رسید
چوایشان بران گونه دیدند رای
بپردخت خسرو زبیگانه جای
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
برآیین شاهان خط خسروی
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
بخسرو فرستاد به آیین دین
همیخواست ازکردگار آفرین
بپذرفت دخترش گستهم گرد
به آیین نیکو بخسرو سپرد
برهنه نباید که خسرو تو را
ببیند که کاری رسد نو تو را
چو بشنید خسروکه آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر به راه
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش ورزمخواه
برفت این دوگرد ازمیان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
چنین گفت خسرو بگستهم شیر
که این کی بود ای سوار دلیر
چو رفتند نزدیک خسرو فراز
ستودند و بردند پیشش نماز
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم تو راخاک یابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید
همان مردمی کو ز بهرام دید
همیگفت وخسرو فراوان گریست
ازان پس بدو گفت کاین مردکیست
جهاندار خسرو به موسیل گفت
که رنج تو کی ماند اندرنهفت
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زین سخن گنج تو
چو بیکار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا بر نشست
ازان آگهی سر به سر نو شدند
بیاری به نزدیک خسرو شدند
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
شوم نامه نزدیک خسروبرم
به نزدیک او هدیهی نوبرم
به گفتار بیکار با خسرویم
به دل با تو همچون بهار نویم
چو خسرو ببیند سپاه تو را
همان مردی و پایگاه تو را
اگر خسرو آید به ایران زمین
نبینی مگر گرز و شمشیر کین
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگ جوییم زایرانیان
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر زلشکر سیاه
چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید
دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
به خسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن بدان بنده دیوساز
چو بشنید خسرو زکوت این سخن
دلش گشت پردرد و کین کهن
چوخسرو چنان دید برپای خاست
ازان کوهسر سر برآورد راست
چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید
نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خندهی خسرو آمد بخشم
به خسرو چنین گفت کای نامدار
نه نیکو بود خنده درکارزار
بدو گفت خسرو من از کشتنش
نخندم همی وز بریده تنش
دل خسرو ازکوت شد دردمند
گشادند زان کشته بند کمند
دل خسرو از درد ایشان بخست
تن خسته زندگان راببست
همیخواندندیش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه
همه دل گرفتند یکسر سپاه
گرانمایه خسرو بشاپور گفت
من آن نامه با رای او بود جفت
چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
چوخسرو چنان دید با اندیان
چین گفت کای نره شیر ژیان
هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسرو آرای خواست
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز
چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمانبران
نباید که ما بیش باشیم چار
به خسرو مرا کس نیاید به کار
چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه
بدیدند یاران خسروهمه
شد او گرگ و آن نامداران رمه
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
به پیش فراز توآمد نشیب
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همیگفت چندی و چندی گریست
نیاطوس چون روی خسرو ندید
عماری زرین به یکسو کشید
هم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه
همه جنگ را تاختن نوکنند
برزم اندرون یاد خسرو کنند
مرا برگزیدند بر خسروان
به خاک افگنم نام نوشین روان
بدو گفت خسرو که هرگز گناه
بپیچید برو من نیم کینه خواه
چو یابی رهایی ز دستم بپوی
ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
بیامد که بهرام بد با سپاه
همان خسروی طوق با گوشوار
صدوشست تا جامهی زرنگار
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار
بزرگان به نزدیک خسرو شدند
همه پاک با هدیه نو شدند
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
ازان خواسته در شگفتی بماند
به خسرو چنین گفت پس رهنمای
که دین نیست شاها به پوشش بپای
دگر روز خسرو بیاراست گاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهی روم گوهر نگار
غمی گشت زان کار خسرو چودید
بر خساره شد چون گل شنبلید
سواران رومی همه جنگ جوی
به درگاه خسرو نهادند روی
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد
به خسرو فرستاد رومی نژاد
چو بشنید خسرو برآشفت و گفت
که کس دین یزدان نیارد نهفت
به خسرو چنین گفت مریم که من
بپا آورم جنگ این انجمن
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین
بیامد به نزدیک خسرو چو گرد
دل خویش خوش کرد زان گفته مرد
دگر مهر خسرو سوی اندیان
بفرمود بردن برسم کیان
همی خلعت خسروی دادشان
به شاهی به مرزی فرستادشان
چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشم خسرو آرای خواست
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید
بران گونه گفتار خسرو شنید
ببرم سر خسرو بیهنر
که مه پای بادا ازیشان مه سر
برین هم نشان تا به اسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار
چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسرو پرست و نه یزدان پرست
سخنهای خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بیتن بدان شاد کرد
که آگاهی ما به خسرو برند
ورا زان سخن هدیهی نو برند
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیلوار سپهبد که خست
همیگفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
چوخراد بر زین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همیرفت از گردیه بیش و کم
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
از آن زن و را شادی نو رسید
فرستاده آمد بر زن چوگرد
سخنهای خسرو بدو یادکرد
نگه کرد خسرو بران زاد سرو
برخ چون بهار و برفتن تذرو
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت
بدان برز و بالا و آن یال و کفت
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
بدیدم بیارم به فرمان کی
بدان تا فرستدش خسرو بری
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاد ای بد بیخرد
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت
ازان زشت بد کامهی شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو بری
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمهی باغ پر ماغ دید
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن
هممی هر زمانش فزون بود بخت
ازان تاجور خسروانی درخت
فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم
نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان
بگوش اندرون خواند خسرو قباد
همیگفت شیر وی فرخ نژاد
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر خسرو اخترشناس
ز موبد چو بشنید خسرو سخن
بخندید و کاری نو افگند بن
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
به آرام شادست و پیروزبخت
بدین خسروانی نو آیین درخت
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
چو خسرو به پردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوبچهر
چو بالای سیصد به زرین ستام
ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسرو پرست
پیاده همیرفت ژوپین بدست
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام
به روز جوانی نبد شادکام
همیبود تاخسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
چنان خسروی برز و شاخ بلند
ز دشت اندر آمد به کاخ بلند
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهی نو دهید
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بگاه گران مایگان برنشاند
چو موبد چنان دید برپای خاست
به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
همیکرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همیداشت خسرو مر او را نگاه
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گشتیم و او نو شود
چو خسرو همیخواست کاید بباغ
دل میزبان شد چو روشن چراغ
بشد تابجایی که خسرو شدی
بهاران نشستن گهی نو شدی
فراوان بجستند و باز آمدند
به نزدیک خسرو فراز آمدند
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید
به آواز او جام می در کشید
بیامد بمالید برخاک روی
بدو گفت خسرو چه مردی بگوی
از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
کنون از مداین سخن نو کنم
صفتهای ایوان خسرو کنم
که خسرو فرستاد کسها بروم
به هند و به چین و به آباد بوم
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنایاد کرد
چو فرمان دهد خسرو زود یاب
نگیرم برین کار کردن شتاب
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من توای بدگمان
یکی مرد بیدار با فرهی
به خسرو رسانید زو آگهی
بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نیارد نهفت
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدهی خسرو پاک رای
کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود
دگر آنک نامش همیبشنوی
تو گویی همه دیبهی خسروی
دگر زاد فرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفت بما راه راست
مرا خواستی تا به خسرو دهی
که هرگز مبادت بهی و مهی
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
سخن گوی و دانا فرستاده یی
چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت
بدانست خسرو که آن کژگوی
همی آب و خون اندر آرد به جوی
همان زاد فرخ زبان برگشاد
بدیهای خسرو همه کرد یاد
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن مانه کار شماست
چو خسرو بدان گونه آوا شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید
کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نوبریم
همیبود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار
چنین شاخ در گنج خسرو بدی
برین گونه هر سال صد نوبدی
بدانست شیروی کو خسروست
که دیدار او در زمانه نوست
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید
به پژمرد و شمشیر کین برکشید
که ما بندگانیم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست
چنین گفت زان پیل بر پهلوی
که ای گنج اگر دشمن خسروی
همیگفت هریک به بانگ بلند
که ای پر هنر خسرو ارجمند
چنین داد پاسخ که فرخ قباد
به خسرو مرا چند پیغام داد
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب
تو اکنون ز خسرو برین بارخواه
بدان تا بگویم پیامش ز شاه
بخندید خسرو به آواز گفت
که این رای تو با خرد نیست جفت
سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت
بدان نامه در بد که شادان بزی
که با تاج زر خسروی را سزی
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
به خوالیگران شاه شیروی گفت
که چیزی ز خسرو نباید نهفت
برنده همیبرد و خسرو نخورد
ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد
همیگفت الایا ردا خسروا
بزرگاسترگاتن آور گوا
هر آنکس که او کار خسرو شنود
به گیتی نبایدش گستاخ بود
که خون چنان خسروی ریختی
همیکوه در گردن آویختی
به لرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
چنین گفت خسرو که آمد زمان
بدست فرومایهی بدگمان
ابا جامه و آبدستان وآب
همیکرد خسرو ببردن شتاب
چو آگاهی آمد به بازار و راه
که خسرو بران گونه برشد تباه
چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن
به نزدیک او کس فرستاد شاه
که از سوک خسرو برآمد دو ماه
بدان گه که من جفت خسرو بدم
به پیوستگی در جهان نو بدم
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا کرد شاد
که زان پس که من نزد خسرو شدم
به مشکوی زرین او نوشدم
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
به پیروز خسرو سپردم سپاه
که از داد شادست و شادان ز شاه
پس آگاهی به نزد گر از
که زو بود خسرو بگرم و گداز
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خودکامه دید
چو پیروز خسرو بیامد برش
تو گفتی ز گردون برآمد سرش
بد اندیش یاران او را براند
جز از شاه و پیروز خسرو نماند
همه یار پیروز خسرو شدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند
پس از من پسر بر نشیند بگاه
نهد بر سر آن خسروانی کلاه
نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد ناگاه مردی درست
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
به شبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
فرومایهیی بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پرگفت و گوی
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ