شاهنامه فردوسی
«قباد» در شاهنامه فردوسی
چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر میمنه سام یل با قباد
طلایه به پیش اندرون چون قباد
کمین ور چو گرد تلیمان نژاد
یکایک طلایه بیامد قباد
چو تور آگهی یافت آمد چو باد
قباد آمد آنگه به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیرگشته دلاور قباد
دل قارن آزرده گشت از قباد
میان دلیران زبان برگشاد
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
چو خورشید بادا روان قباد
ترا زین جهان جاودان بهر باد
بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد
چو بشنید از وی نشان قباد
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری به یاد
مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه
قباد دلاور برآمد ز جای
ز گفتار رستم دل و هوش و رای
قباد اندر آمد چو آتش ز جای
ببور نبرد اندر آورد پای
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بیزال تخت بزرگی مباد
به گاه قباد این خروشش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
چو داماد یابی چو پور قباد
چنان دان که خورشید داد تو داد
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
ورا نیز هم رفته باید شمرد
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
تو دانی که من پیش تخت قباد
چه کردم به مردی تو داری به یاد
ز هنگامهی کی قباد اندرآی
چنین تا به کیخسرو پاکرای
چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
چو نرسی برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
به آهن ببستند پای قباد
ز تخت و نژادش نکردند یاد
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
اگر نیستی در میانه قباد
ز موبد نکردی دل و مغز یاد
مگر باز بینیم روی قباد
که بی او سر پادشاهی مباد
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد
همانگاه برداشت بند قباد
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد
که از جنگ برگشت پیروز و شاد
گشاده شد از بند پای قباد
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز و شاد
قباد از تو در کار داناترست
بدین پادشاهی تواناترست
چو بر تخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
همیراند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
چو آگاهی آمد بسوی قباد
ز شیراز وز کار بیداد و داد
هرآنکس که بد رازدار قباد
برو بر سخنها همیکرد یاد
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
همیگفت هرکس که تخت قباد
اگر سوفزا شد به ایران مباد
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی
به آهن ببستند پای قباد
ز فر و نژادش نکردند یاد
پرستش همیکرد پیش قباد
وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد
ازو ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
بیامد خردمند نزد قباد
چنین گفت کین ماه جفت تو باد
قباد آن پری روی را پیش خواند
به زانوی کنداورش برنشاند
زبردست را گفت خندان قباد
کزین بوم هرگز نگیریم یاد
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
ز دهقان بپرسید زان پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد
ز گفتار او شادتر شد قباد
ز روزی که تاج کیی برنهاد
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد بیاد
اران خواند آن شارستان را قباد
که تازی کنون نام حلوان نهاد
گرانمایه مردی و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش
قباد سراینده گفتش بگوی
به من تازه کن در سخن آبروی
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
خرامان بیامد ز پیش قباد
چه انبار شهری چه آن قباد
ز یک دانه گندم نبودند شاد
قباد آن سخنگوی را پیش خواند
ز تاراج انبار چندی براند
ز گفتار او تنگ دل شد قباد
بشد تیز مغزش ز گفتار داد
چو بشنید در دین او شد قباد
ز گیتی به گفتار او بود شاد
ز مزدک شنید این سخنها قباد
بسالار فرمود تا بار داد
به مزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری به یاد
چو بشنید کسری به نزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
همیبود با شرم چندی قباد
ز نفرین مزدک همیکرد یاد
هر آنکس که بینید خط قباد
به جز پند کسری مگیرید یاد
به هشتاد شد سالیان قباد
نبد روز پیری هم از مرگ شاد
به سر شد کنون داستان قباد
ز کسری کنم زین سپس نام یاد
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
فزاینده نام و تخت قباد
گراینه تاج و شمشیر و داد
همان آفرین نیز کردیم یاد
که برتاج ماکرد فرخ قباد
همیرو چنین تا سر کی قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
کزو بگذری هرمز و کی قباد
که از داد یزدان نکردند یاد
بدین همنشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش بدمیش وگرگ
رها کردن ازبند پای قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
کیومرث و جمشید تا کی قباد
کسی از مسیحا نکردند یاد
هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
چنین هم برو تاسر کی قباد
همان نامداران که داریم یاد
در گنجای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
بگوش اندرون خواند خسرو قباد
همیگفت شیر وی فرخ نژاد
همه پاسبانان بنام قباد
همیکرد باید بهر پاس یاد
همه پاسبانان بنام قباد
چو آواز دادند کردند یاد
که این بد گهر تا ز مادر بزاد
نهانی و را نام کردم قباد
به دستور فرمود زان پس قباد
کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بر تخت بنشست شاد
چنین داد پاسخ بدیشان قباد
که همواره پیروز باشید و شاد
گلینوش را گفت فرخ قباد
به آرام تاج کیان برنهاد
چنین داد پاسخ که فرخ قباد
به خسرو مرا چند پیغام داد
ز لیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندرین پند و اندرز داد
چنان دان که نوشین روان قباد
به اندرز این کرد در نامه یاد
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد
زبان و دل و دست و پای قباد
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
قباد آنک آمد ز البرز کوه
به مردی جهاندار شد با گروه
فرود آمد از تخت شاهی قباد
دودست گرامی به سر برنهاد
ز درگاه یکسر به نزد قباد
از آن کار تاب بیداد کردند یاد