شاهنامه فردوسی
«نوذر» در شاهنامه فردوسی
بفرمود تا نوذر نامدار
شود تازیان پیش سام سوار
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نو جهان پهلوان را بدید
ز شاه و ز گردان بپرسید سام
ازیشان بدو داد نوذر پیام
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ابا ویژگان و بزرگان خویش
ز پیش پدر نوذر نامدار
بیامد به نزدیک سام سوار
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان و کی نوذر نامدار
پیام پدر شاه نوذر بداد
به دیدار او سام یل گشت شاد
پس از نوذر و سام و هر مهتری
گرفتند شادی ز هر کشوری
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
ز نارفتن کار نوذر همان
یکایک بگفتند با بدگمان
که آن را میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی
سراپردهی نوذر شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
ابا شاه نوذر صد و چل هزار
همانا که بودند جنگی سوار
همه لشکر نوذر ار بشکریم
شکارند و در زیر پی بسپریم
بیامد سپه را همی بنگرید
سراپردهی شاه نوذر بدید
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار
بر نوذر آمد به پرده سرای
ز خون برادر شده دل ز جای
ورا دید نوذر فروریخت آب
ازان مژهی سیرنادیده خواب
سرانجام نوذر ز قلب سپاه
بیامد به نزدیک او رزمخواه
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب
چو نوذر فرو هشت پی در حصار
برو بسته شد راه جنگ سوار
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ
بر نوذر آمد بسان پلنگ
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست
چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
پس از نامور نوذر شهریار
به سر خاک بر کرد و بگریست زار
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
همان زو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابر میمنه طوس نوذر به پای
دل کوه پر نالهی کر نای
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجاپیلپیکر بود
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بیآزرم گشت
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
ببستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی
تو نوذر نژادی نه بیگانهای
پدر تیز بود و تو دیوانهای
و گر تو ز کشواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
فریبرز با طوس نوذر دمان
به نزدیک شاه آمدند آن زمان
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
کنون کینه نو شد ز کین فرود
سر طوس نوذر بباید درود
جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد
تو اکنون بمرگ برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزمزن
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
که گستهم نوذر بد آنجا بپای
سواران روشن دل و رهنمای
سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت
ز هوشنگ تا نوذر نامدار
کجا ز آفریدون بد او یادگار
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رایپدر
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
بزاری سر نوذر نامدار
بشمشیر ببرید و برگشت کار