شاهنامه فردوسی
«برزین» در شاهنامه فردوسی
شب تار جویندهی کین منم
همان آتش تیز برزین منم
پس آراسته زال را پیش شاه
برزین عمود و برزین کلاه
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن
قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزین کمند
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
کجا آذر تیز برزین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
چو بهرام و چون زنگهی شاروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههی پیل کوس
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
چو گودرز و چون رستم و گستهم
چو برزین گرشاسپ از تخم جم
یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام
چو بشنید زو شاه سوگند خورد
به خراد برزین و خورشید زرد
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند
خردمند پیری و برزین به نام
دل او شد از شاه ناشادکام
برفت از بر حوض برزین چو باد
بر شاه شد خاک را بوسه داد
سر و نام برزین برآید به ماه
اگر شاد گردد بدین باغ شاه
به برزین چنین گفت شاه جهان
که امروز طغری شد از من نهان
بیاورد برزین می سرخ و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
چو برزین چنان دید برگشت شاد
بیامد به هر جای خمی نهاد
چو شد مست برزین بدان دختران
چنین گفت کای پرخرد مهتران
چنین گفت برزین که ای شهریار
مبیناد بیتو کسی روزگار
به دو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و میگسار
ز برزین بخندید بهرام و گفت
که چیزی که داری تو اندر نهفت
به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه
پسندید چون دید بهرامشاه
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزهگزار
دگر داد برزین رزمآزمای
کجا زاولستان بدو بد به پای
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین وصف بر کشید
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
به شبگیر برزین بشد با سپاه
ستارهشناسی بیامد ز راه
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه
چو بندوی و گستهم بردست شاه
چو خراد برزین زرین کلاه
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
چو خرداد برزین و گستهم شیر
چوشاپور و چون اندیان دلیر
بخراد برزین وشاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریرآر و مشک سیاه
چو خراد برزین و گرد اندیان
همه تاج بر سر کمر برمیان
نشست این سه پرمایهی نیک رای
همیبود خراد برزین بپای
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
چوخراد برزین نبیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
بخراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه
به منشور برمهر زرین نهاد
یکی درکف رام برزین نهاد
بفرمود تا هر که مهتر بدند
به فرمان خراد برزین شدند
که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند
چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن
بیامد بخراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت
همیبود خراد برزین سه ماه
همیداشت این رازها را نگاه
چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همیداشت خراد برزین نگاه
چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانا و گوینده و یادگیر