شاهنامه فردوسی
«شاپور» در شاهنامه فردوسی
برون شد ز درگاه شاپور گرد
فرستادهی سلم را پیش برد
سپهدار چون قارون رزم زن
چو شاپور و نستوه شمشیر زن
مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر
چپ شاه گرد تلیمان بخاست
چو شاپور نستوه بر دست راست
بران سو که شاپور نستوه بود
پراگنده شد هرک انبوه بود
همی بود شاپور تا کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
کنون هفتسالهست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
به میدان تو گفتی یکی سور بود
میان اندرون شاه شاپور بود
بماندند ناکام بر جای خویش
چو شاپور گرد اندر آمد به پیش
به دل هرگز این یاد نگذاشتم
که شاپور را کشته پنداشتم
چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
به نخچیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او به راه
همی تاخت شاپور تا پیش ده
فرود آمد از راه در خان مه
چو آن ماهرخ روی شاپور دید
بیامد برو آفرین گسترید
بدو گفت شاپور کای ماهروی
چرا رنجه گشتی بدین گفتوگوی
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپور شاه
به نیروی شاپور شاه اردشیر
شود بیگمان آب در چاه شیر
که شاپور گردست با زور پیل
به بخشندگی همچو دریای نیل
بدو گفت شاپور کای ماهروی
سخن هرچ پرسم ترا راستگوی
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینهی دوستان
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش به پای
ورا نام شاپور کرد اورمزد
که سروی بد اندر میان فرزد
به نخچیر شد هفت روز اردشیر
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
منم پور شاپور کو پور تست
ز فرزند مهرک نژاد درست
بفرمود تا رفت شاپور پیش
به پرسش گرفتش ز اندازه بیش
بترسید شاپور آزادمرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را به دیدار توشه بدی
چو شاپور رفت اندر آرام خویش
ز گیتی ندیده به جز کام خویش
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
کنون پادشاهی شاپور گوی
زبان برگشای از می و سور گوی
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دلفروز بر سر نهاد
به شاپور بر آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
به مرد اردشیر آن خردمند شاه
به شاپور بسپرد گنج و سپاه
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
بیاراست کوس و درفش و سپاه
فرستاد قیصر یکی یادگیر
به نزدیک شاپور شاه اردشیر
همی بود شاپور تا باژ و ساو
فرستاد قیصر ده انبان گاو
یکی شارستان نام شاپور گرد
برآورد و پرداخت در روز ارد
که یک نیم او کرده بود اردشیر
دگر نیم شاپور گرد و دلیر
کهن دژ به شهر نشاپور کرد
که گویند با داد شاپور کرد
بپردخت شاپور گنجی بران
که زان باشد آسانی مردمان
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر و تخت شاهی به جای
همان رسم شاپور شاه اردشیر
همی داشت آن شاه دانشپذیر
ورا موبدش نام شاپور کرد
بران شادمانی یکی سور کرد
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
چو شاپور را سال شد بیست و شش
مهیوش کیی گشت خورشیدفش
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
پیامی ز من نزد شاپور بر
به رزم آمدست او ز من سور بر
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچ آمد به تابنده ماه
بدان شاه شاپور خود چشم داشت
از آواز مستان به دل خشم داشت
چنین گفت شاپور بدنام را
که از پرده چون دخت بهرام را
چنین داد شاپور پاسخ بدوی
که ای مرد داننده و راهجوی
چو شاپور نزدیک قیصر رسید
بکرد آفرینی چنان چون سزید
نگه کرد قیصر به شاپور گرد
ز خوبی دل و دیده او را سپرد
شهنشاه شاپور گویم که هست
به گفتار و دیدار و فر و نشست
چو شد مست برخاست شاپور شاه
همی داشت قیصر مر او را نگاه
بیامد نگهبان و او را گرفت
که شاپور نرسی توی ای شگفت
کلید در خانه او را سپرد
به چرم اندرون بسته شاپور گرد
نبود آگهی در میان سپاه
نه مرده نه زنده ز شاپور شاه
به روم آنک شاپور را داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی
کنیزک نبودی ز شاپور شاد
ازان کش ز ایرانیان بد نژاد
شب و روز زان چرم گریان بدی
دل او ز شاپور بریان بدی
بدو گفت شاپور کای خوبچهر
گرت هیچ بر من بجنبید مهر
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نیک و بد در نهفت
به نزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی نهان با کس اندر جهان
چو شاپور زان پوست آمد برون
همه دل پر از درد و تن پر ز خون
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه
دو تن دیده با نیزه و درع و خود
ز شاپور پرسید هست این درود
بدو گفت شاپور کای نیکخواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه
فرود آمد از باره شاپور شاه
کنیزک همی رفت با او به راه
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار ازان کس که آیدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
سخنگوی و پرمایه پالیزبان
بخندید شاپور و بستد نبید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی همچو ماه اورمزد
بدو گفت شاپور کری رواست
به مابر کنون میزبان پادشاست
بدو گفت شاپور کای نیکبخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
که پیدا شد آن فر شاپور شاه
تو از هر سوی انجمن کن سپاه
که دانست هرگز که شاپور شاه
ببیند سپه نیز و او را سپاه
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان
چو شاپور بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد
سراپردهی قیصر بیهنر
همی کرد شاپور زیر و زبر
بفرمود شاپور تا شد دبیر
قلم خواست و انقاس و مشک و حریر
جفادیده چون روی شاپور دید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
مهاری به بینی او برنهاد
چو شاپور زان چرم خر کرد یاد
سراسر همه روم گریان شدند
وز آواز شاپور بریان شدند
چو از قلب شاپور لشکر براند
چپ و راستش ویژگان را بخواند
پساندر همی تاخت شاپور گرد
به گرد از هوا روشنایی ببرد
بیامد خردمند و نامه بداد
ز قیصر به شاپور فرخ نژاد
ببخشود و شاپور و بنواختشان
به خوبی بر اندازه بنشاختشان
نوشتند عهدی ز شاپور شاه
کزان پس نراند ز ایران سپاه
که ما را نباید که شاپور شاه
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
که اندر نصیبین ندادند راه
بیاورد و یکسر به شاپور داد
همی بود یک چند لب پر ز باد
به رومش فرستاد شاپور شاه
به تابوت وز مشک بر سر کلاه
یکی شارستان کرد دیگر به شام
که پیروز شاپور کردش به نام
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست
ز شاپور زانگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار
پسر بد یکی خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسیده به کام
چو بشنید شاپور پیش مهان
بدو داد دیهیم و مهر شهان
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر
بیاراست آن تخت شاپور پیر
چو شاپور شاپور گردد بلند
شود نزد او گاه و تاج ارجمند
سپارم بدو گاه و تاج و سپاه
که پیمان چنین کرد شاپور شاه
چو شاپور گشت از در تاج و گاه
مر او را سپرد آن خجسته کلاه
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و بهری دژم
جهانجوی شاپور جنگی بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
ز شاپور بهرام تا اردشیر
همه شهریاران برنا و پیر
چو شاپور رازی بیاید ز جای
بدرد دل بدکنش سوفزای
به نزدیک شاپور رازی شود
برآواز نخچیر و بازی شود
بیامد به شاپور رازی سپرد
سوار سرافراز را پیش برد
برو خواند آن نامهی کیقباد
بخندید شاپور مهرکنژاد
بدو گفت شاپور کای شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
نویسندهی نامه را خواندند
به نزدیک شاپور بنشاندند
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
چو بنشست شاپور با سوفزای
فراوان زدند از بد و نیک رای
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
چو بنشست شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود برنشست
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
همه جند شاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چوگردوی و شاپور و چون اندیان
سپهدار ارمینیه رادمان
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چوبالوی و شاپور گو
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برناشد از رنج سیر
چوگستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد بر زین زتخم کیان
همان نیز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدین دخت شاد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرآنکس که بود از یلان نامدار
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سرخویش دربندگی کرده کش
فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس
دگر گرد شاپور با اندیان
چو بند وی و گردوی پشت کیان
بفرمود تا نزد شاپور برد
پرستنده و خلعت او را سپرد
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد