شاهنامه فردوسی
«اردوان» در شاهنامه فردوسی
چو زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و با رای و روشنروان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
یکی نامه بنوشت پس اردوان
سوی بابک نامور پهلوان
بدو گفت کاین نامهی اردوان
بخوان و نگهکن به روشن روان
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهی اردوان
ز پیش نیا کودک نیک پی
به درگاه شاه اردوان شد بری
جوان را به مهر اردوان پیش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
ابا نامداران بیامد جوان
به جایی که فرموده بود اردوان
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستادهی بابک پهلوان
بدید اردوان و پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار
ازان هر یکی چون یکی شهریار
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و بر آن جوان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
یکی بانگ برزد به مرد جوان
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
کجا اردوان از چه آشفته بود
که این کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخچیر با اردوان
یکی کاخ بود اردوان را بلند
به کاخ اندرون بندهیی ارجمند
بر اردوان همچو دستور بود
بران خواسته نیز گنجور بود
دلارام گنجور شاه اردوان
که از من بود شاد و روشنروان
چو آگاهی آمد سوی اردوان
پر از غم شد و تیره گشتش روان
دل از لشکر اردوان برگرفت
وزان آگهی رای دیگر گرفت
ازان پس چنان بد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشنروان
چهارم بشد مرد روشنروان
که بگشاید آن راز با اردوان
چو دریا برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان
کنیزک بگفت آنچ روشنروان
همی گفت با نامدار اردوان
همی بود تا شب برآمد ز کوه
بخفت اردوان جای شد بیگروه
چنان بد که بیماه روی اردوان
نبودی شب و روز روشنروان
به دستور گفت آن زمان اردوان
که این غرم باری چرا شد دوان
فرود آمد آن جایگه اردوان
بخورد و برآسود و آمد دوان
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان و وزیر
پساندر چو باد دمان اردوان
همی تاخت با رنج و تیرهروان
چنین گفت با اردوان کدخدای
کز ایدر مگر بازگردی به جای
چو بشنید زو اردوان این سخن
بدانست کواز او شد کهن
چو من باشم از تخم اسفندیار
به مرز اندرون اردوان شهریار
ازان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیرهروان
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد به جنگ
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خستهی تیر و تیرهروان
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیرهروان
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن همزبان
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردوان
تنش خستهی تیر و تیرهروان
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
برفت از میان بزرگان سباک
تن اردوان را ز خون کرد پاک
به دست آیدت افسر و تاج و گنج
کجا اردوان گرد کرد آن به رنج
بدانگه که شاه اردوان را بکشت
ز خون وی آورد گیتی به مشت
که بنوشت بیدادی اردوان
ز داد وی آبادتر شد جهان
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه
بفرمود کز دختر اردوان
چنان کن که هرگز نبیند روان
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشنروان
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بیروان
بفرمود تا دختر اردوان
به ایوان شود شاد و روشنروان
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان