شاهنامه فردوسی
«شغاد» در شاهنامه فردوسی
بجز کام و آرام و خوبی مباد
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
نگیرد ز کار درم نیز یاد
ازان پس که داماد او شد شغاد
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل شغاد
که گر زین سخن داد خواهیم داد
چو سر پر شد از بادهی خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخوی
ز گفتار او تنگدل شد شغاد
برآشفت و سر سوی زابل نهاد
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
بیامد بر مرد جنگی شغاد
که با شاه کابل مکن رزم یاد
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بدخواه اوست
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
شغاد آمد آن چرخ را برکشید
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
چهل خویش او را بر آتش نهاد
ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت