شاهنامه فردوسی
«سام» در شاهنامه فردوسی
چو سام نریمان و سرو یمن
به پیش سپاه اندرون رای زن
چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر میمنه سام یل با قباد
سپه کش چو قارن مبارز چو سام
سپه برکشیده حسام از نیام
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
چو از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
ز سام نریمان همو بارداشت
ز بارگران تنش آزار داشت
پسر چون ز مادر بران گونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت
که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نوبهار
به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک پی پور با فرهی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
زبان بر گشادی بگفتار سرد
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام
چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
یکایک به شاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرهی
بفرمود تا نوذر نامدار
شود تازیان پیش سام سوار
ببیند یکی روی دستان سام
به دیدار ایشان شود شادکام
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نو جهان پهلوان را بدید
فرود آمد از باره سام سوار
گرفتند مر یکدیگر را کنار
ز شاه و ز گردان بپرسید سام
ازیشان بدو داد نوذر پیام
چو بشنید پیغام شاه بزرگ
زمین را ببوسید سام سترگ
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از باره بگذارد گام
به یک دست قارن به یک دست سام
نشستند روشندل و شادکام
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار
یکایک همه سام با او بگفت
هم از آشکارا هم اندر نهفت
چو این کرده شد سام بر پای خاست
که ای مهربان مهتر داد و راست
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی
نشست آنگهی سام با زیب و جام
همی داد چیز و همی راند کام
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
بیامد پر اندیشه دستان سام
که تا چون زید تا بود نیک نام
بدین سان همی گشت گردان سپهر
ابر سام و بر زال گسترده مهر
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
چه مردست این پیر سر پور سام
همی تخت یاد آیدش گر کنام
شه نیمروزست فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کند آشنا با لب پور سام
ازیشان چو برگشت خندان غلام
بپرسید از و نامور پور سام
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
سرمشک بویش به دام آوریم
لبش زی لب پور سام آوریم
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار بواز و نام
پرستنده شد سوی دستان سام
که شد ساخته کار بگذار گام
چو از دور دستان سام سوار
پدید آمد آن دختر نامدار
همان سام نیرم برآرد خروش
ازین کار بر من شود او بجوش
مگر کو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
به گیتی بماند ز فرزند نام
که این پور زالست و آن پور سام
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
منوچهر هم رای سام سوار
نپردازد از ره بدین مایه کار
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر نوید و درود و خرام
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
همی خواندندی مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من در کنام
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر
فرستاده باز آمد از پیش سام
ابا شادمانی و فرخ پیام
فرستاد نزدیک دستان سام
بسی داد با آن درود و پیام
فرستاده شد نزد سام بزرگ
فرستاد پاسخ به زال سترگ
فرستاده را داد بسیار چیز
شنیدم همه پاسخ سام نیز
چنان دان که رودابه را پور سام
نهانی نهادست هر گونه دام
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
کزین آگهی یافت سام سوار
به دل ترس و تیمار و سختی مدار
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
چو از دخت مهراب و از پور سام
برآید یکی تیغ تیز از نیام
بدو گفت رو پیش سام سوار
بپرسش که چون آمد از کارزار
سوی سام نیرم نهادند روی
ابا ژندهپیلان پرخاش جوی
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد
ز پیش پدر نوذر نامدار
بیامد به نزدیک سام سوار
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان و کی نوذر نامدار
پیام پدر شاه نوذر بداد
به دیدار او سام یل گشت شاد
پس از نوذر و سام و هر مهتری
گرفتند شادی ز هر کشوری
بیامد سپهدار سام سترگ
به نزد منوچهر شاه بزرگ
چنی گفت با سام شاه جهان
کز ایدر برو با گزیده مهان
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچهی نره شیر
چو روی پدر دید دستان سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
چنین تا به درگاه سام آمدند
گشادهدل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
مگر آنکه سام یلستم پدر
و گر هست با این نژادم هنر
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامهی سام آزاده خوی
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بیامد گرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
بیامد بر سام یل پردهدار
بگفت و بفرمود تا داد بار
یکایک همه پیش سام آورید
سر پهلوان خیره شد کان بدید
پری روی سیندخت بر پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام
بدو سام یل گفت با من بگوی
ازان کت بپرسم بهانه مجوی
گرفت آن زمان سام دستش به دست
ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
روارو برآمد ز درگاه سام
مه بانوان خواندندش به نام
بیامد بر سام و بردش نماز
سخن گفت بااو زمانی دراز
ورا سام یل گفت برگرد و رو
بگو آنچه دیدی به مهراب گو
بکابل دگر سام را هر چه بود
ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
پس آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره زال سام سوار
ولیکن بدین نامهی دلپذیر
که بنوشت با درد دل سام پیر
چو می خورده شد نامور پور سام
نشست از بر اسپ زرین ستام
ازین دخت مهراب و از پور سام
گوی پر منش زاید و نیک نام
به شاه جهان گفت کای نیکخوی
مرا چهر سام آمدست آرزوی
ترا بویهی دخت مهراب خاست
دلت راهش سام زابل کجاست
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام
خنک سام یل کش چنین یادگار
بماند به گیتی دلیر و سوار
پس آن نامهی سام پاسخ نوشت
شگفتی سخنهای فرخ نوشت
نوندی برافگند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام
ز شادی چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازین چیست کام
همی رفت ازین گونه تا پیش سام
فرود آمد از اسپ و بگذارد گام
شه کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و بر زال زر همچنین
همه سام را آفرین خواندند
پس از جام گوهر برافشاندند
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند خواهی نهفت
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
نگه کرد سام اندران ماه روی
یکایک شگفتی بماند اندروی
سر ماه سام نریمان برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد
سه روز اندران بزم بگماز کرد
بشد سام یکزخم و بنشست زال
می و مجلس آراست و بفراخت یال
به جای خرد سام سنگی بود
به خشم اندرون شیر جنگی بود
پس آن صورت رستم گرزدار
ببردند نزدیک سام سوار
پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار
ابر سام یل موی بر پای خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست
تو گفتی که سام یلستی به جای
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که شد پور دستان همانند شیر
چو از دور سام یل آمد پدید
سپه بر دو رویه رده برکشید
یکایک نهادند سر بر زمین
ابر سام یل خواندند آفرین
چو گل چهرهی سام یل بشکفید
چو بر پیل بر بچهی شیر دید
یکی آفرین کرد سام دلیر
که تهما هژبرا بزی شاد دیر
یکی بندهام نامور سام را
نشایم خور و خواب و آرام را
به پیش اندرون سام گیهان گشای
فرو هشته از تاج پر همای
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
بسازید سام و برون شد به در
یکی منزلی زال شد با پدر
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
منوچهر از ایران اگر کم شدست
سپهدار چون سام نیرم شدست
خبر شد که سام نریمان بمرد
همی دخمه سازد ورا زال گرد
دگر سام رفت از در شهریار
همانا نیاید بدین کارزار
چنین گفت کز مرگ سام سوار
ندیدم روان را چنین سوگوار
ازایدر چو دستان بشد سوگوار
ز بهر ستودان سام سوار
بپویید نزدیک دستان سام
بیاورد ازان نامداران پیام
چو آمد به دستان سام آگهی
که برگشت گشواد با فرهی
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
عناندار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
که مانندهی سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهی سام نیرم نیم
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمهی نامدار
برین تخمهی سام نفرین کنند
همه نام من نیز بیدین کنند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
ابا زال، سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم
زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام
ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
بغرید چون شیر و برگفت نام
که من رستمم پور دستان سام
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
نبرده سواری گرامیش نام
به مانندهی پور دستان سام
به دست اندرون گرز چون سام یل
به پیش اندرون کشته چون کوه تل
شه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهی نیک نام
بیامد دمان تا به ایوان رسید
رخ زال سام نریمان بدید
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار
که من سام یل رابخوانم دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
هنر بین و این نامور گوهرم
که از تخمهی سام کنداورم
تنش تیره بد موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیکنام
همان سام پور نریمان بدست
نریمان گرد از کریمان بدست
همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیکنام
به سام فریدون فرخنژاد
که تاج بزرگی به سر بر نهاد
دگر سام کو بود ما را نیا
ببرد از جهان دانش و کیمیا
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
بدو گفت رو پیش دستان بگوی
کزین دودهی سام شد رنگ و بوی
زواره فرامرز و دستان سام
کسی را ز خویشان که دارند نام
دگر گنج سام نریمان و زال
گشایم به پیش تو ای بیهمال
به سام نریمان کشیدی نژاد
بسی داشتی رزم رستم به یاد
به بالا و دیدار سام سوار
ازو شاد شد دودهی نامدار
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
کند تخمهی سام نیرم تباه
شکست اندرآرد بدین دستگاه
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
تو از تخمهی سام نیرم نهای
برادر نهای خویش رستم نهای
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
چنین گفت کز تخمهی سام شیر
نزاید مگر زورمند و دلیر
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند
بدین خانهی زال سام دلیر
سزد گر نماند شهنشاه دیر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند