شاهنامه فردوسی
«گیو» در شاهنامه فردوسی
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
برفتند با او بزرگان نیو
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
به زال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کمر بست و رفت از بر شاه گیو
ز لشکر گزین کرد گردان نیو
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
به طوس و به گودرز کشوادگان
به گیو و به گرگین آزادگان
سپهبد بفرمود تا گیو و طوس
به پشت سپاه اندر آرند کوس
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
ازان میمنه تا بدان میسره
بشد گیو چون گرگ پیش بره
وزان سوی گودرز کشواد بود
چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
بدان دژ فرستاد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
به مستی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
چو طوس و چو گودرز نیزهگذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
بر آن برنهادند یکسر که گیو
به زابل شود نزد سالار نیو
بدانگونه دیدند گردان نیو
که پیش تو آید گرانمایه گیو
به گیو آنگهی گفت برسان دود
عنان تگاور بباید بسود
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بیش و کم
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم برانگونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
دگر روز فرمود تا گیو و طوس
ببستند شبگیر بر پیل کوس
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان وراگیو نیو
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستندهای چند نیو
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بیسپاه
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
بفرمود تا با سپه گیو و طوس
برفتند با نای رویین و کوس
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههی پیل کوس
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
برآویختند آن دو جنگی به هم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پا از رکیب
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
نبیند کس او را ز گردان نیو
مگر نامور پور گودرز گیو
بدو گفت گیو ای پدر بندهام
بکوشم به رای تو تا زندهام
بیامد کمربسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی به زیر
به فرمان او گیو بسته میان
بیامد به کردار شیر ژیان
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیونیست
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو
پیاده همی رفت بر پیش نیو
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همی رفت بر پیش گیو
به کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی بود تاپیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو
چنان چون بود ساز مردان نیو
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازیشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست
که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
همآورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتن شتاب
چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدو گفت گیو ای سگ بیخرد
توگفتی که این آب مردم خورد
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
فرستادهی گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامهی گیو گوهر فشاند
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گیو را دید با او به راه
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
کنون گیو چندی به سختی ببود
به توران مرا جست و رنج آزمود
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت
دژم گیو برخاست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او
بفرمود تا گیو با نیزه تفت
به نزدیک آن بر شده باره رفت
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست
بفرمود تا گیو و گودرز و طوس
برفتند با نای رویین و کوس
خروش آمد و نالهی بوق و کوس
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و گستهم و بهرام شیر
ز لشکر برفتند آزادگان
چو گیو و چو گودرز کشوادگان
سبک بیژن گیو بر پای جست
میان کشتن اژدها را ببست
همان بیژن گیو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود
ببر زد بدین گیو گودرز دست
میان رزم آن پهلوان را ببست
همان گیو گفت این شکار منست
برافروختن کوه کار منست
همه خواسته گیو را داد شاه
بدو گفت کای نامدار سپاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
چو خراد با زنگهی شاوران
دگر بیژن و گیو و کنداوران
سپهدار پس گیو را پیش خواند
بتخت گرانمایگان برنشاند
سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا گیو گودرز و چندی سپاه
چنین گفت گودرز و گیو و سران
بزرگان و تیمارکش مهتران
کزایران سپاه آمد و پیل و کوس
همان گیو و گودرز و رهام و طوس
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
بدین گفت و گوی اندرون بود طوس
که شد گیو را روی چون سندروس
چو بشنید هومان برآشفت سخت
چنین گفت با گیو بیدار بخت
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود با فسوس
چو گیو و چو رهام کار آزمای
چو گرگین و خراد فرخنده رای
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخنژاد
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهی گیو گوهرنگار
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بیدرنگ
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
کجا گیو و گودرز کشوادگان
که سر داد باید همی رایگان
که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفتهی شاه با او براند
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
بگفتند کمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد
نه گودرز باید که ماند نه گیو
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر
چو گیو اندر آمد بپیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
دگر بیژن گیو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
سپرد این سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را
بیاری بپشت سپهدار گیو
برفتند گردان بیدار و نیو
کنون گاه کینست و آویختن
ابا گیو گودرز خون ریختن
کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس
شده گوش کر یکسر از بانگ کوس
بیاوردم از بند کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را