شاهنامه فردوسی
«تهمتن» در شاهنامه فردوسی
تهمتن زمین را به مژگان برفت
کمر برمیان بست و چون باد تفت
تهمتن بدیشان چنین گفت باز
که ای نامداران گردن فراز
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد
چو بشنید از وی نشان قباد
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد
بیازید جامی لبالب نبید
بیاد تهمتن به دم درکشید
تهمتن همیدون یکی جام می
بخورد آفرین کرد بر جان کی
تهمتن مرا شد چو باز سپید
ز تاج بزرگان رسیدم نوید
تهمتن چو بشنید از خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش مانده شگفت
تهمتن گذشت از طلایه سوار
بیامد شتابان سوی کوهسار
چنین تا شب تیره آمد فراز
تهمتن همی کرد هرگونه ساز
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
تهمتن به نیروی جانآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
به ره بر درختی گشن شاخ دید
تهمتن بیامد هم اندر زمان
بر شاه برسان شیر ژیان
تهمتن چو برخاست کاید به راه
بفرمود تا خلعت آرند شاه
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست
ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست
تهمتن فرو ماند اندر شگفت
سناندار نیزه به گردن گرفت
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی
تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونهای مردم آید به کار
تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از بر تخت نزدیک شاه
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
تهمتن چو بشنید گفتار اوی
بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
تهمتن مران رخش را تیز کرد
ز خون فرومایه پرهیز کرد
بهشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه
بیامد دمان تا به نخچیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه
بپیمود می ساقی و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود
ازان پس تهمتن زمین داد بوس
چنین گفت کاین باده بر یاد طوس
می بابلی سرخ در جام زرد
تهمتن بروی زواره بخورد
بخورد و ببوسید روی زمین
تهمتن برو برگرفت آفرین
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
نشستند با رودسازان به هم
بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جویان شگفت
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
به رستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
میان بستهی جنگ و دل کینه خواه
تهمتن یکی جامهی ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
پیاده کجا بودهای تیره شب
تهمتن به گفتار بگشاد لب
همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
تهمتن که گر دست بردی به سنگ
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستنگهش ساخت در گلستان
همی رفت با او تهمتن به هم
بدان تا نباشد سپهبد دژم
تهمتن بدو گفت من بندهام
سخن هرچ گویی نیوشندهام
گهی با تهمتن بدی می بدست
گهی با زواره گزیدی نشست
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گرد آورد
تهمتن ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر و گرانمایه دید
تهمتن فراوان ازیشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان
تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و نالهی کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
تهمتن به جان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
درفش تهمتن چو آمد پدید
به خورشید گرد سپه بردمید
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین
تهمتن بیامد به درگاه شاه
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه
همان رای زد با تهمتن بران
چنین تا رخ روز شد در نهان
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
غمی شد تهمتن چو بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
تهمتن چو بنشید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو
سه دیگر تهمتن چنین کرد رای
که پیروز و شادان شود باز جای
چو اسفندیار آن گو تهمتن
خداوند اورنگ با سهم و تن
شه روم و هندوستان و یمن
همه نام کردند بر تهمتن
تهمتن فروماند اندر شگفت
هماندر زمان بند او برگرفت
تهمتن کمربند کهرم گرفت
مر او را ازان پشت زین برگرفت
سوار هیونان چو باز آمدند
به نزد تهمتن فراز آمدند
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
همانگه تهمتن بدیدش به راه
تهمتن زمانی به ره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود
پیاده شد و داد یل را درود
تهمتن همی رفت نیزه به دست
چو بیرون شد از جایگاه نشست
همی شد چو نزد تهمتن رسید
مر او را بران باره تنها بدید
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سیمرغ فرموده بود
تهمتن به گفتار او داد گوش
پیاده بیامد برش با خروش
تهمتن چو بشنید بر پای خاست
ببر زد به فرمان او دست راست
تهمتن بنزد پشوتن رسید
همه جامه بر تن سراسر درید
تهمتن ببردش به ایوان خویش
همی پرورانید چون جان خویش
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چارهجوی
بخندید و پیش تهمتن نهاد
به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی تیرش اندر گرفت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
چنین گفت رودابه روزی به زال
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
که ای برتر از نام وز جایگاه
روان تهمتن بشوی از گناه
چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
تو را داد گنج وسلیح وسپاه
درفش تهمتن درفشان چو ماه