شاهنامه فردوسی
«اسکندر» در شاهنامه فردوسی
بسودی همان کره را چشم و یال
که همتای اسکندر او بد به سال
چو اسکندر آمد به پردهسرای
برفتند گردان رومی ز جای
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک بر دست اسکندر است
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
هیونی ز کرمان بیامد دوان
به نزدیک اسکندر بدگمان
چو اسکندر آگاه شد زین سخن
که دارای دارا چه افگند بن
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
ز اسکندر فیلقوس بزرگ
جهانگیر و با کینهجویان سترگ
چو اسکندر این نیکویها بگفت
دل پادشا گشت با داد جفت
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
فرستادشان شاه سوی عروس
بر آواز اسکندر فیلقوس
سپهدار هندوستان شاد شد
که از رنج اسکندر آزاد شد
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندهی آتش و نعم و بوس
چو اسکندر آمد به نزدیک فور
بدید آن سپه این سپه را ز دور
به مصر آمد از اندلس چون نوند
بر قیصر اسکندر ارجمند
نوشتند پس نامهیی بر حریر
ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
چو اسکندر آن نامهی او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
بدو گفت کاید به پیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
مرا این که آمد همی با عروس
رها کرد ز اسکندر فیلقوس
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
به اسکندر نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد ز اسکندر شهرگیر
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کینه دار سترگ