شاهنامه فردوسی
«مهراب» در شاهنامه فردوسی
یکی پادشا بود مهراب نام
زبر دست با گنج و گسترده کام
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
گسارندهی می میآورد و جام
نگه کرد مهراب را پورسام
چو مهراب برخاست از خوان زال
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهی زال زابل خدای
بدو گفت مهراب کای پادشا
سرافراز و پیروز و فرمان روا
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
چنان بد که مهراب روزی پگاه
برفت و بیامد ازان بارگاه
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر ماه روی
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان
که ماهیست مهراب را در سرای
به یک سر ز شاه تو برتر بپای
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست
که ضحاک مهراب را بد نیا
دل شاه ازیشان پر از کیمیا
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
که من دخت مهراب را جفت خویش
کنم راستی را به آیین و کیش
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
چنین گفت مهراب کای ماهروی
سخن هیچ با من به کژی مگوی
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
ز پیوند مهراب وز مهر زال
وزان ناهمالان گشته همال
چو از دخت مهراب و از پور سام
برآید یکی تیغ تیز از نیام
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
بدو گفت مهراب کز باستان
مزن در میان یلان داستان
بدو گفت مهراب بستان کلید
غم گنج هرگز نباید کشید
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
گنهکار گر بود مهراب بود
ز خون دلش دیده سیراب بود
تو مهراب را کهتری گر همال
مر آن دخت او را کجا دید زال
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشن روان
نوندی دلاور به کردار باد
برافگند و مهراب را مژده داد
ورا سام یل گفت برگرد و رو
بگو آنچه دیدی به مهراب گو
ازین دخت مهراب و از پور سام
گوی پر منش زاید و نیک نام
ترا بویهی دخت مهراب خاست
دلت راهش سام زابل کجاست
سواری به کابل برافگند زود
به مهراب گفت آن کجا رفته بود
چو مهراب شد شاد و روشن روان
لبش گشت خندان و دل شادمان
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوییم مهراب آزاده را
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
هیونی برافگند مرد دلیر
بدان تا شود نزد مهراب شیر
بزد نای مهراب و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
بفرمود تا رفت مهراب پیش
ببستند عقدی برآیین و کیش
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
سوی سیستان روی کردند پیش
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای
فرود آمد از باره مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیار سال
همی خورد مهراب چندان نبید
که چون خویشتن کس به گیتی ندید
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
به شهر اندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بیخواب بود
به پیش سراپرده آمد فرود
ز مهراب دادش فراوان درود
سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای بر جای دید
به سرش اندرون دانش و رای دید
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده اندر همه کارکرد
به یک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی به پای
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
همان مادرم دخت مهراب بود
بدو کشور هند شاداب بود