شاهنامه فردوسی
«قلون» در شاهنامه فردوسی
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفسون
برون آمد از نزد خسرو قلون
به پیش اندرون مردم رهنمون
قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بیامد سوی کارزار
قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزین کمند
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش مانده شگفت
قلون گشت چون مرغ با بابزن
بدیدند لشکر همه تن به تن
هزیمت شد از وی سپاه قلون
به یکبارگی بخت بد را زبون
یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون
به تنگی دل اندر قلون را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
چنین گفت با مرد دانا قلون
که اکنون بباید یکی رهنمون
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی
بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
قلون را به توران دو فرزند بود
ز هر گونهیی خویش و پیوند بود