شاهنامه فردوسی
«بهمن» در شاهنامه فردوسی
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل
پس آنگه سوی خان قارن شدند
همه دیده چون ابر بهمن شدند
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
به مرزی که آنجا دژ بهمنست
همه ساله پرخاش آهرمنست
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
یکی نام بهمن دوم مهرنوش
سیم نام او بد دلافروز طوش
به شاه جهان گفت بهمن پسر
که تا جاودان سبز بادات سر
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وزانجا خرامید با چند گرد
چو آگاهی آمد به بهمن که شاه
ببستست آن شیر را بیگناه
چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش
برفتند یکسر پر از جنگ و جوش
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد به راه
هماندر زمان بهمن آمد پدید
ازو رایت خسروی گسترید
چنین داد پاسخ که من بهمنم
نبیرهی جهاندار رویین تنم
بخندید بهمن پیاده ببود
بپرسیدش و گفت بهمن شنود
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
بدید آن بر پهلوان سپاه
به دل گفت بهمن که این رستمست
و یا آفتاب سپیده دمست
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و کردار اوی
پیاده شد از باره بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویها فزود
بدو گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش زان او ده یکی
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخنگوی و بسیار خواره مباد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد
بترسید بهمن ز جام نبید
زواره نخستین دمی درکشید
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان می درنگ
نشستند بر باره هر دو سوار
همی راند بهمن بر نامدار
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاکتن
عنان را گران کرد بر پیش رود
همی بود تا بهمن آرد درود
چو بهمن بیامد به پردهسرای
همی بود پیش پدر بر به پای
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
به بهمن بفرمود کز دست راست
نشستی بیارای ازان کم سزاست
چو بهمن برادرش را کشته دید
زمین زیر او چون گل آغشته دید
همانگه به بهمن رسید آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
همی گشت بهمن به خاک اندرون
بمالید رخ را بدان گرم خون
کنون بهمن این نامور پور من
خردمند و بیدار دستور من
که بهمن ز من یادگاری بود
سرافرازتر شهریاری بود
ز بهمن رسد بد به زابلستان
بپیچند پیران کابلستان
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
همی بود بهمن به زابلستان
به نخچیر گر با می و گلستان
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رویین تنم
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان رازدارش پشوتن بود
کنون رنج در کار بهمن بریم
خرد پیش دانا پشوتن بریم
چو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمر با میان بست و بگشاد دست
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه
چو این مایهور پیش بهمن رسید
ز دستان بگفت آنچ دید و شنید
چو بشنید ازو بهمن نیکبخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
چو آمد به نزدیک بهمن فراز
پیاده شد از باره بردش نماز
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
چو نزدیک بهمن رسید آگهی
برآشفت بر تخت شاهنشهی
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کیندار چندی نگاه
ازان آگهی سوی بهمن رسید
به نزدیک فرخ پشوتن رسید
به بهمن چنین گفت کای شاه نو
چو بر نیمهی آسمان ماه نو
بفرمود پس بهمن کینهخواه
کزانجا برانند یکسر سپاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
زن پاکتن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
نبیرهی جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیرهروان
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد به جنگ
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خستهی تیر و تیرهروان
برین هم نشان تا به شهر صطخر
که بهمن بدو داشت آواز و فخر
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بهمن آگنده بود آن به رنج
به هندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بدی نام آن نامور
بیامیخت با شکر و پست زهر
که بهمن مگر یابد از کام بهر
به بالای سروست و رویینتنست
به هرچیز مانندهی بهمنست
چو آدینه هر مزد بهمن بود
برین کار فرخ نشیمن بود
یکی آتشی دید رخشان ز دور
بران سان که بهمن کند شاه سور
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار