شاهنامه فردوسی
«کاموس» در شاهنامه فردوسی
کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر بگفتار خویش آوریم
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
چو کاموس گو را بخم کمند
بوردگه بر توان کرد بند
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزمخواه و درنگی نبود
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینهخواه آوریم
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران جنگی و مردان کین
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین