شاهنامه فردوسی
«کاووس» در شاهنامه فردوسی
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بسر شد کنون قصهی کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشهی تو نیم بینیاز
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
به جایی که کاووس را دسترس
نباشد ندارم مر او را به کس
همی رفت کاووس لشکر فروز
به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
همه پهلوانان فرخنده پی
نشستند بر تخت کاووس کی
به کاووس بردند از او آگهی
ازان خرمی جای و آن فرهی
جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشگری جنگ سازان نو
چو تاریک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
بپویم همی تا مگر کردگار
دهد شاه کاووس را زینهار
به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی
به جایی که بستست کاووس شاه
بگویم ترا یک به یک شهر و راه
از ایدر به نزدیک کاووس کی
صد افگنده بخشیده فرسنگ پی
ازان سو کجا هست کاووس کی
مرا راه بنمای و بردار پی
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهی نیک پی
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستادهای باهش آمد ز راه
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
چنین گفت کاووس با پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
به شاه آگهی شد که کاووس کی
فرستادن نامه افگند پی
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
ز کاووس پرسید و از لشکرش
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
سپهدار کاووس در قلبگاه
ز هر سو رده برکشیده سپاه
به دستوری شاه دیوان برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت
بدو گفت کاووس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
رسید اندر آن جای کاووس شاه
ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
برویش نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
چنان کز پس عهد کاووس شاه
نباشد بران تخت کس را کلاه
به گیتی خبر شد که کاووس شاه
ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر همه زین شگفت
که کاووس شاه این بزرگی گرفت
ازان پس چنین کرد کاووس رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگرخسته و پرگناه آمدند
ببخشود کاووس و بنواختشان
یکی راه و آیین نو ساختشان
ز کاووس کی روی برتافتند
در کهتری خوار بگذاشتند
خبر شد بدیشان که کاووس شاه
برآمد ز آب زره با سپاه
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
بجنبید کاووس در قلبگاه
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه
فرستد به نزدیک کاووس شاه
ز گوینده بشنید کاووس کی
برین گفتها پاسخ افگند پی
ازان پس به کاووس گوینده گفت
که او دختری دارد اندر نهفت
بجنبید کاووس را دل ز جای
چنین داد پاسخ که اینست رای
ز کاووس دادش فروان سلام
ازان پس بگفت آنچ بود از پیام
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دل آرام با زیب و با فر و جاه
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
به کاووس کی گفت کاین رای نیست
ترا خود به هاماوران جای نیست
به کاخ اندرون تخت زرین نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاد
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
چو کاووس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد
بدان دژ فرستاد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
همان مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس در دژ فگند
جدایی نخواهم ز کاووس گفت
وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید
مرا بیگنه سر بباید برید
که ما را ز بدها تو باشی پناه
چو گم شد سر تاج کاووس شاه
چو یابم ز کاووس شاه آگهی
کنم شهر ایران ز ترکان تهی
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه
ز بند کمینگاه و کار سپاه
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
فرستاده بشنید و آمد دوان
به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
بیاراست کاووس خورشید فر
بدیبای رومی یکی مهد زر
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
مهان پیش کاووس کهتر شدند
همه تاجدارنش لشکر شدند
شود جان کاووس بیره کند
به دیوان برین رنج کوته کند
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دستهی گل به کاووس داد
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
به کف بر نهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاووس کی برد نام
زواره چو بلبل به کف برنهاد
هم از شاه کاووس کی کرد یاد
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
خود از جای برخاست کاووس کی
برافروخت برسان آتش ز نی
که از پیش کاووس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزی افسون برد
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چرا کردهای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
کز ایران نمانم یکی نیزهدار
کنم زنده کاووس کی را به دار
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
بیامد سپهبد بکردار باد
به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
به رستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخندهپی
چو آمد به کاووس شاه آگهی
که آمد سیاووش با فرهی
چو کاووس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهی نیکپی
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
یکی تیز برگشت گرد سپاه
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یک روز با او به راه
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
چو بنوشت نامه یل جنگجوی
سوی شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
هیونی بیاراست کاووس شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
بگفت آنک با پیلتن رفته بود
ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
شوم کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیگار او
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
نبینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی همآورد و جفت
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
به درگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاووس شاه
فریبرز کاووس درنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
که کاووس بیدست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بیرهنمای
بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستادهای چست بگرفت راه
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
چو از تخت کاووس برخاستند
به ایوان نو رفتن آراستند
فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تخت و کلاه
خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه
بدو گفت کاووس کاین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکیست
فریبرز کاووس در قلبگاه
به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
چو کاووس بر تخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست