شاهنامه فردوسی
«گشتاسپ» در شاهنامه فردوسی
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چو گشتاسپ میخورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن
چنین گفت با نامور مهتران
چو گشتاسپ را دید گریان برفت
پیاده بدو روی بنهاد تفت
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسپ گو
چنین گفت زیشان یکی نامور
به گشتاسپ کای گرد زرین کمر
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
ندارم به پیش پدر آبروی
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
منم بر درت بر یکی پیشکار
همی ریخت زان درد گشتاسپ خون
همی گفت هرگونه با رهنمون
پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
زریر و همه بخردان را بخواند
ز گشتاسپ چندی سخنها براند
چو گشتاسپ فرزند کس را نبود
نه هرگز کس از نامداران شنود
به گشتاسپ ده زین جهان کشوری
بنه بر سرش نامدار افسری
نکوهش از آن بهر لهراسپ بود
غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت
که از تو مرا نیست چیزی نهفت
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان
همی جست جای یکی کارستان
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
ز دیوان بیامد دو رخساره زرد
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت
ره ساربانان قیصر گرفت
خردمند چون روی گشتاسپ دید
پذیره شد و جایگاهش گزید
چنین گفت گشتاسپ با ساروان
که این مرد بیدار و روشن روان
به دکانش بنشست گشتاسپ دیر
شد آن پیشهکار از نشستنش سیر
به گشتاسپ دادند پتکی گران
برو انجمن گشته آهنگران
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم
چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
نژاد تو از کیست با من بگوی
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای
همی رفت با نامور کدخدای
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندین چه باشی تو اندر نهفت
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاکدین
همه کار گشتاسپ نخچیر بود
همه ساله با ترکش و تیر بود
برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد
بیامد به نزد کتایون چو گرد
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای
یکی شد به خورد و به آرام و رای
ز کار کتایون خود آگاه بود
که با نیو گشتاسپ همراه بود
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد
پیاده ببودند ز اسپ نبرد
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
بدو گفت گشتاسپ کری رواست
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
که آن اژدها را نشیمن کجاست
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد
دل رزمسازش پر اندیشه شد
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
که زارا سوار دلیر و سترگ
چو گشتاسپ آمد پیاده پدید
پر از خون و رخ چون گل شنبلید
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای
به روم اندرون نیست بیم از خدای
بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی
سمن خد و سیمینبر و مشکبوی
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
بیاورد چون کارها گشت راست
همی گفت لهراسپ و فرخ زریر
شدند از تن و جان گشتاسپ سیر
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر
که چون تو نزاید ز مادر دلیر
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان
کزین کس نباید که دارد نشان
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم
چه داری ز اندیشه دل را به غم
بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر
ز قیصر مرا کی بود داد و مهر
چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت
که اکنون هنرها نشاید نهفت
بخواندند گشتاسپ را پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار
سر سرکشان افسر کارزار
چو گشتاسپ برخاست از بامداد
سر پرخرد سوی قیصر نهاد
بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی
چرا باید و چیست این گفت و گوی
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت
که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی در نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین
ببودم بر شاه ایران زمین
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارهی راه جوی
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج بر سر نهاد
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست
فروزندهی جان لهراسپ اوست
فرستاده نزدیک گشتاسپ برد
یکایک به گنجور او برشمرد
وزان جایگه شد سوی روم باز
چو گشتاسپ شد سوی راه دراز
چو بشنید لهراسپ کامد زریر
برادرش گشتاسپ آن نره شیر
فرود آمد از باره گشتاسپ زود
بدو آفرین کرد و زاری نمود
بدو گفت گشتاسپ کای شهریار
ابی تو مبیناد کس روزگار
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که هم فر او داشت و بخت پدر
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ
درختی گشن بود بسیار شاخ
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه
فرستاد هرسو به کشور سپاه
نبشتی بر زاد سرو سهی
که پذرفت گشتاسپ دین بهی
پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز
نفرمایمش دادن این باژ چیز
مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه
که آرد همی سوی ترکان سپاه
که گشتاسپ خوانندش ایرانیان
ببست او یکی کشتی بر میان
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین
سزاوار گاه کیان به آفرین
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را
پسند آمد این شاه گشتاسپ را
سوی شاه برد و برو بر بخواند
جهانجوی گشتاسپ خیره بماند
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه
نگهبان گیتی سزاوار گاه
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه
که سالار چین جملگی با سپاه
دگر روز گشتاسپ با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان
ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه
ز کشور به کشور همی شد سپاه
بخواند او گرانمایه جاماسپ را
کجا رهنمون بود گشتاسپ را
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
به روی دژم گفت گشتاسپ را
چو اندر میان بیند ارجاسپ را
ستایش کند شاه گشتاسپ را
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
به زین بر نشستند هر دو سپاه
همی دید زان کوه گشتاسپ شاه
بکردند گردان گشتاسپ شاه
بسی نامداران لشکر تباه
چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید
مر او را بدان رزمگه بر ندید
همی گفت گشتاسپ کای شهریار
چراغ دلت را بکشتند زار
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه
و گشتاسپ را داد تخت و کلاه
برآمد برین میهمانی دو سال
همی خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهریاران بدند
ازان کار گشتاسپ آگه شدند
بدانید گفتا که گشتاسپ شاه
سوی نیمروز او سپردست راه
ندید اندرون شاه گشتاسپ را
پرستندهیی دید و لهراسپ را
از ایوان گشتاسپ باید که دود
زبانه برآرد به چرخ کبود
که این نامور شاه لهراسپ است
که پورش جهاندار گشتاسپ است
کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی
زنی بود گشتاسپ را هوشمند
خردمند وز بد زبانش به بند
چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد
به آگاهی درد لهراسپ شد
بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست
چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش
سواران جنگاور از کشورش
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه
پسر بود گشتاسپ را سی و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
که بر گرد آن کوه یک راه بود
وزان راه گشتاسپ آگاه بود
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه
سوی کوه رفتند ز آوردگاه
بدو گفت گشتاسپ کای راستگوی
بجز راستی نیست ایچ آرزوی
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود
ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
براندیش کان پیر لهراسپ را
پرستنده و باب گشتاسپ را
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسپ بود
وزانجا بیامد بدان جایگاه
کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
همی کرد از رزم گشتاسپ یاد
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کین لهراسپ بود
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند
تو شادانی و خواهرانت به بند
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار
چه آگاهی است ای گو نامدار
ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر
مبیناد چون او کلاه و کمر
غو دیده باید که از دیدگاه
کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
ازو جاودان کام گشتاسپ شاد
به مینو همه یاد لهراسپ باد
فلک روشن از تاج گشتاسپ باد
زمین گلشن شاه لهراسپ باد
چو گشتاسپ بشنید رامش گزید
به آواز او جام می درکشید
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت
دلش گشت خرم بدان نیکبخت
بپرسید گشتاسپ از هفتخوان
پدر را پسر گفت نامه بخوان
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار
سیم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جویندهی گاه شد
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن
بلندی بیابی نژندی مکن
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم به مردی و بخت
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار
کجا پور دارد چو اسفندیار
به مردی ترا تاج بر سر نهم
سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
کنون مایهدار تو گشتاسپ است
به پیش وی اندر چو جاماسپ است
مرا چند گویی گنهکار شو
ز گفتار گشتاسپ بیزار شو
ز باره به آغوش بردارمش
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش
سبک باز با او ببندم کمر
وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر
که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
بگفت این و برزد یکی تیز دم
که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
به خوبی شده در جهان نام من
ز گشتاسپ بد شد سرانجام من
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
که چون تو نبیند زمان و زمین
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نیندیشی از کار اسفندیار
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
به می خوردن اندرش بفریفتی
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
تو تا زندهبودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چه گفت آن سراینده دهقان پیر
ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
شهنشاه خواندند زان پس ورا
ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی