شاهنامه فردوسی
«گرسیوز» در شاهنامه فردوسی
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر دمان
وزان روی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد
بیامد بر شاه ترکان چو گرد
به گرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهی نیک خواه
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بیپمای راه
چو گرسیوز آید به نزدیک تو
به بار آید آن رای تاریک تو
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زو شد آراسته
بدان تا رساند به شاه آگهی
که گرسیوز آمد بدان فرهی
فرستاده آمد به درگاه شاه
بگفتند گرسیوز آمد به راه
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
چو بنشست گرسیوز از گاه نو
بدید آن سر وافسر شاه نو
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
به شبگیر گرسیوز آمد بدر
چنان چون بود با کلاه و کمر
برافگند گرسیوز اندر زمان
فرستادهای چون هژبر دمان
فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیکنام
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار بازگردد رواست
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید
تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
وزان روی گرسیوز نیکخواه
بیامد بر شاه توران سپاه
به بلخ اندرون بود چندان سپاه
سپهبد چو گرسیوز کینهخواه
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونهتر شد به آیین و هوش
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخسارهی شهریار
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
چنین گفت گرسیوز کینهجوی
کهای شاه بینادل و راستگوی
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینهخواه
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهی جان میان را ببند
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیرهروان
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت
سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
چو گرسیوز آن کاخ در بسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب