شاهنامه فردوسی
«سودابه» در شاهنامه فردوسی
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نیامد گران
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
سزا دید سودابه را جفت خویش
ببستند عهدی بر آیین و کیش
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
ز سودابه گفتار باور نکرد
نیامدش زیشان کسی را بمرد
که سودابه را باز جای آورند
سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهی خسروی بردرید
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
پس پردهی من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
پس پرده اندر ترا خواهرست
پر از مهر و سودابه چون مادرست
به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
پژوهنده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زینگونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی