شاهنامه فردوسی
«زال» در شاهنامه فردوسی
پس آراسته زال را پیش شاه
برزین عمود و برزین کلاه
وز افگندن زال بگشاد راز
که چون گشت با او سپهر از فراز
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال
پر از داستان شد به بسیار سال
بدو اندرون بچهی مرغ و زال
تو گفتی که هستند هر دو همال
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار
گرفته تن زال را بر کنار
که جویند تا اختر زال چیست
بران اختر از بخت سالار کیست
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
بشد زال با او دو منزل براه
بدان تا پدر چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در برگرفت
شگفتی خروشیدن اندر گرفت
چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتی ستارهست از افروختن
بدین سان همی گشت گردان سپهر
ابر سام و بر زال گسترده مهر
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
چو مهراب برخاست از خوان زال
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبندهتر زین که بندد کمر
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بیخورد و هال
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهی زال زابل خدای
دل زال شد شاد و بنواختش
ازان انجمن سر برافراختش
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
همی گشت یکچند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر بمهر
به گیتی در از پهلوانان گرد
پی زال زر کس نیارد سپرد
دلش گشت پرآتش از مهر زال
ازو دور شد خورد و آرام و هال
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
مه فرودین وسر سال بود
لب رود لشکرگه زال بود
به نزد پری چهرگان رفت زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال
بدیشان سپردند زر و گهر
پیام جهان پهلوان زال زر
کنون کار رودابه و کام زال
به جای آمد و این بود نیک فال
برفتند خوبان و برگشت زال
دلش گشت با کام و شادی همال
که زال سپهبد بکابل نبود
سراپردهی شاه زابل نبود
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود
نگه کرد زال اندران ماه روی
شگفتی بماند اندران روی و موی
شگفت اندرو مانده بد زال زر
برآن روی و آن موی و بالا و فر
همان زال با فر شاهنشهی
نشسته بر ماه بر فرهی
جز از پهلوان جهان زال زر
که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
ز بالا کمند اندر افگند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال
گرایندهی تاج و زرین کمر
نشانندهی زال بر تخت زر
فرستادهی زال باشد درست
ازو آگهی جست باید نخست
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
فرستادهی زال را پیش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
فرستاده شد نزد سام بزرگ
فرستاد پاسخ به زال سترگ
فروماند سیندخت زان گفتگوی
پسند آمدش زال را جفت اوی
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
ز پیوند مهراب وز مهر زال
وزان ناهمالان گشته همال
نباید که بر خیره از عشق زال
همال سرافگنده گردد همال
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن گفت با او پدر نیز دیر
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد بر
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد یال
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را
همانا که با زال پیمان من
شنیدست شاه جهانبان من
و گر بازگردانم از پیش زال
برآرد به کردار سیمرغ بال
تو مهراب را کهتری گر همال
مر آن دخت او را کجا دید زال
بدین نیز همداستانم که زال
ز گیتی چو رودابه جوید همال
به نزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورده پر
بدین زال را شاه پاسخ دهد
چو خندان شود رای فرخ نهد
پس آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره زال سام سوار
ببردند خوالیگران خوان زر
شهنشاه بنشست با زال زر
بخواند آن زمان زال را شهریار
کزو خواست کردن سخن خواستار
نشستند بیدار دل بخردان
همان زال با نامور موبدان
بپرسید مر زال را موبدی
ازین تیزهش راه بین بخردی
زمانی پر اندیشه شد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسپ و برآورد یال
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد
برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
به زال سپهبد سپرد آن زمان
همه چیزها از کران تا کران
همان پور فرخنده زال سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود
همان زال را رای و آرام بود
برون رفت با فرخی زال زر
ز گردان لشکر برآورده سر
همی مژده دادش به دیدار زال
که دیدی چنان چون بباید همال
خروشی برآمد ز پرده سرای
که آمد ز ره زال فرخندهرای
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام
ز شادی چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
بگوید که آمد سپهبد ز راه
ابا زال با پیل و چندی سپاه
شه کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و بر زال زر همچنین
یکی تاج زرین نگارش گهر
نهاد از بر تارک زال زر
ابا زال و با لشکر و پیل و کوس
زمانه رکاب ورا داد بوس
سپرد آن زمان پادشاهی به زال
برون برد لشکر به فرخنده فال
بشد سام یکزخم و بنشست زال
می و مجلس آراست و بفراخت یال
به بالین رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
برو کرد زال آفرین دراز
ستودش فراوان و بردش نماز
چنین گفت با زال کین غم چراست
به چشم هژبر اندرون نم چراست
بشد زال و آن پر او برگرفت
برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
پس آن نامهی زال پاسخ نوشت
بیاراست چون مرغزار بهشت
ستودن گرفت آنگهی زال را
خداوند شمشیر و کوپال را
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان
چو بشنید زال این سخنهای نغز
که روشن روان اندر آید به مغز
چو زال آگهی یافت بر بست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
نشست از بر تخت زر پور زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال
فرود آمد از باره مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیار سال
به زال آنگهی گفت تا صد نژاد
بپرسی کس این را ندارد بیاد
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
بسازید سام و برون شد به در
یکی منزلی زال شد با پدر
چنین گفت مر زال را کای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر
وزان روی زال سپهبد به راه
سوی سیستان باز برد آن سپاه
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
خبر شد که سام نریمان بمرد
همی دخمه سازد ورا زال گرد
ستودان همی سازدش زال زر
ندارد همی جنگ را پای و پر
ز بهر پدر زال با سوگ و درد
به گوراب اندر همی دخمه کرد
نوندی برافگند نزدیک زال
که پرنده شو باز کن پر و بال
خزروان دمان با عمود و سپر
یکی تاختن کرد بر زال زر
یکی درع پوشید زال دلیر
به جنگ اندر آمد به کردار شیر
کمان را به زه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار
بر زال رفتند با سوگ و درد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد
برو آفرین کرد فرخنده زال
که خرم بدی تا بود ماه و سال
چو گشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید
چو از کار اغریرث نامدار
خبر شد به نزدیک زال سوار
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
به شاهی برو آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
چنین گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم به مردی کمر
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که برگیر کوپال و بفراز یال
پدرم آن گزین یلان سر به سر
که خوانند او را همی زال زر
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال گزین آن یل پهلوان
به نزدیک زال آوریدش به شب
به آمد شدن هیچ نگشاد لب
پس پشتشان زال با کیقباد
به یک دست آتش به یک دست باد
بدو گفت زال ای پسر گوشدار
یک امروز با خویشتن هوشدار
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر
چنین گفت مر شاه را زال زر
که نوشه بدی شاه و پیروزگر
چو از شاه بنشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
به زال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد و تفت
ز هر بد به زال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه
ازین پادشاهی بدان گفت زال
دو راهست و هر دو به رنج و وبال
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
بفرمود تا رستم زال زر
نخستین بران کینه بندد کمر
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن به آیین و راه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابهی پرهنر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
به پیش اندرون زال با انجمن
درفش بنفش از پس پیلتن
ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
سر زال زان پس به بر در گرفت
ز بهر پدر دست بر سر گرفت
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
مرا بویهی زال سامست گفت
چنین آرزو را نشاید نهفت
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
برآمد برین میهمانی دو سال
همی خورد گشتاسپ با پور زال
به زاول نشستست مهمان زال
برین روزگاران برآمد دو سال
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بیخرد نامور پور زال
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
هماندر زمان زال زر برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ندانست مرد جوان زال را
بیفراخت آن خسروی یال را
بدو گفت زال ای پسر کام جوی
فرود آی و می خواه و آرام جوی
من این را به یک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم
زواره بیامد به نزدیک زال
وزان روی رستم برافراخت یال
خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند ترا یادگار
بیامد دمان تا به ایوان رسید
رخ زال سام نریمان بدید
اگر چند سیمرغ ناهار بود
تن زال پیش اندرش خوار بود
چو افگند سیمرغ بر زال مهر
برو گشت زین گونه چندی سپهر
ز پانصد همانا فزونست سال
که تا من جدا گشتم از پشت زال
ز باره به آغوش بردارمت
ز میدان به نزدیک زال آرمت
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت زال ای پسر این سخن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن
تو گویی که از باره بردارمش
به بر بر سوی خان زال آرمش
چنان دانم ای زال کامروز من
ز مادر بزادم بدین انجمن
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
سخن چون به یاد آوری هوش دار
نشسته برش زال با درد و غم
ز پرواز مرغ اندر آمد دژم
بشد پیش با عود زال از فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال
بدو گفت زال ای خداوند مهر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
تن زال را مرغ پدرود کرد
ازو تار وز خویشتن پود کرد
بکوبمت زین گونه امروز یال
کزین پس نبیند ترا زنده زال
دگر گنج سام نریمان و زال
گشایم به پیش تو ای بیهمال
فسونها و نیرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت
به رستم چنین گفت زال ای پسر
ترا بیش گریم به درد جگر
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ز تیر گز و بند دستان زال
همی مویه کردند بسیار سال
که در پرده بد زال را بردهیی
نوازندهی رود و گویندهیی
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهی زال پر نم کنیم
همانگه چو روی پسر دید زال
چنان برز و بالا و آن فر و یال
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
چنین گفت رودابه روزی به زال
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
بدو گفت زال ای زن کم خرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت
که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد
فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
ز زندان به ایوان گذر کرد زال
برو زار بگریست فرخ همال
بدین خانهی زال سام دلیر
سزد گر نماند شهنشاه دیر
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار