شاهنامه فردوسی
«سیاوش» در شاهنامه فردوسی
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
گسی کرد ازان گونه او را به راه
که شد بر سیاوش نظاره سپاه
ز فر سیاوش فرو ماندند
بدادار برآفرین خواندند
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
سیاوش چو بشنید گفتار شاه
همی کرد خیره بدو در نگاه
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بییم کنم هر چه او کرد یاد
به پیش سیاوش همی رو بهوش
نگر تا چه فرماید آن دار گوش
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین درفشنده دید
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
سیاوش به پیش پدر شد بگفت
که دیدم به پرده سرای نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی
ز بالا و دیدار و گفتار اوی
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد
چنین گفت با هیربد ماهروی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
سیاوش ازان کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهی این ببایدت جست
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد برین کین سیاوش کمر
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
به گنجی که بد جامهی نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
به بالا و سال سیاوش بدند
خردمند و بیدار و خامش بدند
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگجوی
سیاوش در بلخ شد با سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
فرستاده نزد سیاوش رسید
چو آن نامهی شاه ایران بدید
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
سیاوش گو پیلتن را بخواند
وزین داستان چند گونه براند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
سیاوش ز گفتار او شاد شد
حدیث فرستادگان باد شد
همه داستان سیاوش بگفت
که او را ز شاهان کسی نیست جفت
نخست از سیاوش زبان برگشاد
ستودش فراوان و نامه بداد
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد پردانش و پرفسون
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ
برفتی بسان دلاور پلنگ
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
ز رستم غمی گشت و برتافت روی
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
ازینگونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیشگوی
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایستهی کارکرد
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستارهشمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
سیاوش یکی نیزهی شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آگندهام
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
همه شهر ایران جگر خستهاند
به کین سیاوش کمر بستهاند
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهی قار بود
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
دو رخ را به یال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
به گیتی خردمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سیاوش بسی یاد کرد
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر برآورد گرد
به بیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت
از ایدر شود تا در کاسه رود
دهد بر روان سیاوش درود
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
وگر نه ز کین سیاوش سپاه
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
که کین سیاوش به پیل و گله
نشاید چنین خوار کردن یله
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازهرویی نگردیدمی
گر از یال کاوس خون آمدی
ز پشتش سیاوش چون آمدی
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد
زپور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش به روز جوانی دبیر
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بیآرزو در میان