شاهنامه فردوسی
«سیاووش» در شاهنامه فردوسی
سیاووش زو خواست کاید پدید
ببایست لختی چمید و چرید
برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم
چو آمد به کاووس شاه آگهی
که آمد سیاووش با فرهی
پذیره برفتند یکسر ز جای
به نزد سیاووش فرخنده رای
بهر کنج در سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود
سیاووش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی
سپهبد سیاووش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
سیاووش را گفت با او برو
بیرای دل را به دیدار نو
بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سیاووش زین سو به پاسخ نماند
سوی بلخ چون باد لشکر براند
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
در آشتی با سیاووش نیز
بجویم فرستم بیاندازه چیز
به نزد سیاووش برخواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
سیاووش ورا دید بر پای خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست
سیاووش بنشاندش زیر تخت
از افراسیابش بپرسید سخت
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
چو نامه به نزد سیاووش رسید
بران گونه گفتار ناخوب دید
همی گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاووش دل پر ز غم
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راستگوی
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاووش را خواستند
به نزد سیاووش فرستاد یار
چو رویین و چون شیدهی نامدار
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاووش کردند یاد
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بیکین و خاموش را
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
به کشتی سیاووش را بیگناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
برفتند سوی سیاووش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
سیاووش را زنده گر دیدمی
بدین گونه از دل نخندیدمی
چو پور سیاووش دیدش ببام
منم پیش رو گفت بهرام نام